خواستن موبد شهرو را و عهدبستن شهرو با موبد
ز رويم آب خوبي را جدا کرد
بلورين سرو قدم را دوتا کرد
هر آن پيري که برنايي نمايد
جهانش ننگ و رسوايي فزايد
چو کاري بيني از من ناسزاوار
به زشتي هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنيد اين سخن موبد منيکان
بدو گفت: اي سخنگو ماه تابان
هميشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پري زاد
دهان پرنوش بادا مادرت را
که زاد اين سرو بالا پيکرت را
زميني کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم هميشه شاد و گش باد
چو در پيري بدين سان دلستاني
چگونه بوده اي روز جواني
گلت چون نيم پژمرده چنينست
سزاوار هزاران آفرينست
به گاه تازگي چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشي جفت و يارم
نيارايي به شادي روزگارم
ز تخم خويش يک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجا چون تخم باشد بي گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نيکي و به شادي درفزايم
که باشد آفتاب اندر سرايم
چو يابم آفتاب مهرباني
نخواهم آفتاب آسماني
به پاسخ گفت شهرو شهريارا
ز داماديت بهتر چيست ما را
مرا گر بودي اندر پرده دختر
کنون روشن شدي کارم ز اختر
به جان تو که من دختر ندارم
وگر دارم چگونه پيش نارم
نزادم تاکنون دختر و زين پس
اگر زايم تويي داماد من بس
به شوهر بود شهرو را يکي شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه
شده پير و بيفسرده ورا تن
به نام نيکيش خواندند قارن
چو با جفت عنين خويش پيوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست
چو شهرو خورد پيش شاه سوگند
بدين پيمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازين پيمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پيمان
گلاب و مشک را درهم سرشتند
وزو بر پرنيان عهدي نبشتند
که شهرو گر يکي دختر بزايد
به گيتي جز شهنشه را نشايد
نگر تا در چه سختي اوفتادند
که نازاده عروسي را بدادند
علاقه مندی ها (Bookmarks)