سلامی به گرمی عشق
سلامی به گرمی عشق
[
پرسید:کدام راه نزدیکتراست؟گفتم :به کجا؟گفت :به خلوتگه دوستگفتم:تومگر فاصله ای میبینیبین آنکس که دلت منزل اوست!؟؟
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
خاطرات چقدر عجیبند...
گاهی گریه میکنم به یاد روزهایی که باهم
میخندیدیم!!
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
اگر دلت گرفت...
سکوت کن...
این روزها هیچکس معنی دلتنگی را نمیفهمد!!!!!!
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
مهـــــ ـــــ ــــم نـیـســــــــ ـتــ
ایــن در بــﮧ کــدامـ پاشنــــــ ــــﮧـ مــےچرخـــــــــ ـد . . ،
مهم تویــــــــ ــــے . .
کــﮧ نــﮧ مــ ے آیـــــ ــے، نــﮧ مــــــ ــــــ ــے روـے . . .!
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
گفتند فراموشش کن آرام میگیری …
فراموشش کردم اما کمی قبر تنگ است !
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
با ” من ” مدارا کن ٬
بعدها …
” دلــــــ♥♥ـــــت ” برایم تنگ خواهد شد !
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
چقدر خوبه که تو هستی . . .
چقدر خوبه تورو دارم ! ! !
چقدر خوبه که می تونم . . .
از رو چشمات شعر بردارم ! ! !
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
حکایتی شنیدنی!
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول
در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود: علم بهتر است یا ثروت؟
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
_سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور
برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را
در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی
اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل
در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی،
همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟
آلزایمر گاهی درد نیست...
درمان است!!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)