یک دریا اختلاف...
((عاقدجان، معیارهای من چیزهایی نبود که محبوبه دارد.از جلسه خواستگاری هم که بیرون آمدیم به خواهرم گفتم این دختر به درد من نمی خورد، اما پدرش بعد از دوسه روز زنگ زد و گفت ما پسر شما را پسندیده ایم.خیلی پدر خوبی دارد و من به او می گویم بابا!همه مشکلاتم را هم با او در میان می گذارم.انگار محبوبه هم من را نمی خواسته و پدرش وقتی فهمیده سر خودش را به دیوار زده که این پسر چه مشکلی دارد؟او فقط دارد به خاطر پدرش با من زندگی می کند.عاقد جان؛ اینجوری قیافه من را نبین.من خیلی مذهبی هستم و الان هم صورتم را به خاطر محبوبه تراشیدم.اول هر چه گفتم قبول کرد.گفت چادر می پوشم.البته گفته بود زندگی من لوازم آرایش است و باید زود به زود آرایشگاه بروم.من می مردم اگر هفته ای یک بار هیات نمی رفتم اما سه سال است آرزو دارم یک بار در خانه مان هیات بیاندازم...))به اینجا که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.سه سال همقفس بوده با دختری که نمی داند دوستش دارد یا مجبور است دوستش داشته باشد.محبوبه هم که برای پدرش با او زندگی می کند چند دقیقه یک بار تماس می گرفت تا آمارش را بگیرد.گفتم تماس بگیرد تا محبوبه هم به دفتر بیاید اما محبوبه تا فهمید همقفس کنار من نشسته، گوشی را قطع کرد و دیگر جواب نداد...
زیرنویس:بدون شنیدن حرفهای محبوبه نه می شود قضاوتی کرد و نه می شود کاری برایشان انجام داد.اما به جوانک جمله ی تکراری ام را گفتم:سه سال پیش باید اینجا می نشستی و این داستان را تعریف می کردی تا بگویم می شود زندگی کرد یا نه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)