ديري نپائید كه اوختاي ، آھنگ اسبي تیزتك شنید و شیرين را ديد كه چنگ و ساز برگرفته و در مه قله ، چون پیكره اي از سنگ قد برافراشت . جرأتي به
خود داد و زخمه بر سیم ھاي ساز زد و تا نوايش با نغمه ھا آمیخت ، كبك ھا بال افشان و درناھا رقص كنان، با برگ ھاي آويشن بر نوك ،به ديداري خنیاگري آمدند كه در طواف سنگ شیرين ، سر از پا نمي شناخت .
اوختاي از كوه چلّه خانه پايین آمد و شد خنیاگري سیّاح و میان ايل و تبار آن قدر گشت و گشت تا كه داستان جوانشیر و پھلواني ھاي او را از زبان خلق
شنید و ديد كه ھمه از عشق او به شیرين سخن مي گويند . شیرين زني شیر وَش كه كه وقتي حاكم وقت با حرامي ھا ھم پیمان شد و او و جوانشیر را در تنگنا قرار دادند ، بي باكانه سوي صخره ھا اسب تاخت و چون در پرتگاھي بود كه جز دره اي ژرف زير پايش نبود و دشمنان نیز در كمین اش، آرزو كرد كاش سنگي مي شد و ناموس جوانشیر را اھريمنان نمي آلودند كه در حال ، پیكره اي از سنگ شد و چون حرامیان در تعقیب آن غزال رعنا اسب مي تاختند به ھواي آن كه ھنوز راھي فرا رويشان گسترده است ھمگي به ته دره اي غلطیده و جوانشیر از مرگ رَست و اما چون شیرين را ديد كه با قدي برافراشته رو زين اسبش ، سنگ گرديده ، دلیران اش را گفت كه از كوه به زير آيند و عھد بندند كه ھر كدام به گوشه اي رفته و بذر رشادت بر زمین افشانند . ياران به اصرار رفتند و جوانشیر اما ھفت سال تمام چلّه نشست و تا كه روزي در نگاه اش آن عروس سنگي جان گرفت و به دنبال او تا دشت سبز تاخت و پابه پاي شیرين داشت اسب مي تاخت كه باراني گرفت و تگرگي و اورا ديگر نديد .ازته دره به اوج قله نظر دوخت و ديد كه شیرين ھمچنان ايستاده و چون عقابي تیز چشم او را مي پايد . جوانشیز خواست برگردد و اما سیلي مھیب امانش نداد و ديگر كسي او را ھرگز نديد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)