ای عشق مددکن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یامن به تو یاتو به من
یاهردوبمیریم وبه پایان برسیم
ای عشق مددکن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یامن به تو یاتو به من
یاهردوبمیریم وبه پایان برسیم
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
احمد شاملو
این همه روز دله کم بیِه روز مازرون / دَمبی دِمبی دسّه جم،اینتری پوزِ مازرون
گفته بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم / چه بگویم ؟ که غم از دل برود چون تو بیایی!
ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم
بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم
زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم
حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم
ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم
ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خدایی
مولوی
ویرایش توسط mogan/k : 15th February 2015 در ساعت 03:09 PM
حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
تقدیم به مولایمان امام عصر که جانهامان فدای مقدمش باد
دلم گرفته دوباره برایتان آقا
دوباره آمده بر در گدایتان آقا
میان زندگی عالمی تو تنهایی
و خالی است غریبانه جایتان آقا
پر است گوش من از حرفهای این دنیا
و کر شده است برای صدایتان آقا
بیا و سوخته بال مرا شفایی ده
توان بده بپرم در هوایتان آقا
به غیر شعر ندارم بضاعتی دیگر
تمام قافیه هایم فدایتان آقا
تبارک الله احسن الخالقین
به خاطر کار شما ( عکس پرفسور سمیعی )
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پر شکوه کن مرا ای کرامت بهار!
یا مهدی
- - - به روز رسانی شده - - -
از "سامورایی" ها خسته شدم
دلم یک ناجی "سامرا"یی می خواهد ...
*العجل خورشید سامرا
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست "خلوت گزیده "
ز هم با نام تو افسانه ایی گلریز شد/ بازهم درسینه ام عشق توشورانگیزشد/ باز هم همراه بوی میخك و محبوبه ها/ خاطراتم پر كشید با یاد تو در كوچه ها/ باز هم وقتی نگاهت گیرد از من فاصله/ دیده ام می بارد اما نم نم و بی حوصله/ باز قلب پنجره بر روی من وا میشود/ بازهم پروانه ایی در باغ پیدا می شود/ باز هم لای كتابم می نهم یك شاخه یاس/ می كنم بهر پیامی قاصدك را التماس/ باز هم درهرشفق دلتنگ ودلگیرمیشوم/ باز هم با یاد تو سرشار رویا می شوم/ خلوت گزیده
- - - به روز رسانی شده - - -
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشک ها به چهره ها رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ وچوب شد، نیامدی
هی روزگار !
من به درک !
خودت خسته نشدی از دیدن تصویر
... تکراریه درد کشیدن من ؟!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)