امروتو ایستگاه اتوبوس بودم
داشتم میرفتم کتاب خونه
یه پیرمردی اومد کنارم نشست
هی میگفت نوچ نوچ
یدفعه زد روی پای من و گفت
دخترم مرد،دختر بزرگم مرد
تفتش سر چهارراه هست(دیده بودم تفتو)
دوباره برگشت گفت
دخترم مرد
گفتم :خدا رحمتشون کنه
گفت
دخترم مرد تومور مغزی گرفت ، دو ماهه کشتش
منم نتونستم براش کاری کنم
منم که شوک شده بودم
گفتم غم اخرتون باشه(از دل داری دادن بدم میاد)
گفت
دخترم تازه دانشگاش تموم شده بود
دکتر بود
داروسازی میخوند
خیلی درسخون. بود
یدفعه زد رو پاش. و گفت
چقدر برای درساش گریه کرد و هرس خورد
من زبونم قفل شده بود
فقط از خدا یه سوال کردم
خیلی برام تو مسیر حرف زد
بازم من همون سوالرو پرسیدم
----------------
دوستان واقعی هست
یه وقت با داستان اشتباه نگیرید






پاسخ با نقل قول



علاقه مندی ها (Bookmarks)