جـنگل همه ی شب سوخت از صاعقه ی پاییز
زین آتش دامنگیر ای سبز جوان پرهیز
برگ است که می بارد ! چشم تو نبیند کاش ،
این منظره را هرگز در عالم رؤیا نیز
هیهات نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز» ؟
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد ؟
وآن هلهله پایان یافت اینگونه ملال انگیز ؟
تا نیمه چرا ای دوست ؟ لا جرعه مرا سر کش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم ، چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
از مجموعه ی « گاهی دلم برای خودم تنگ می شود »نوشته محمد علی بهمنی
علاقه مندی ها (Bookmarks)