دوست آشنا
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت
ویرایش توسط Helena.M : 2nd February 2014 در ساعت 10:18 PM
دوست آشنا
عشقت آموخت به من رمز پريشاني را
چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را
بوي پيراهني اي باد بياور ، ور نه
غم يوسف بكشد ، عاشق كنعاني را
دور از چاك گريبان تو آموخت به من
گل من غنچه صفت ، سر به گريباني را
آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت
مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را
ليلي من ! غم عشق تو بنازم كه كشي
به خيابان جنون ، قيس بياباني را
اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش
داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را
همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، كو ؟
آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را
دوست آشنا
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
یار همیشگی
جـنگل همه ی شب سوخت از صاعقه ی پاییز
زین آتش دامنگیر ای سبز جوان پرهیز
برگ است که می بارد ! چشم تو نبیند کاش ،
این منظره را هرگز در عالم رؤیا نیز
هیهات نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز» ؟
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد ؟
وآن هلهله پایان یافت اینگونه ملال انگیز ؟
تا نیمه چرا ای دوست ؟ لا جرعه مرا سر کش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم ، چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
از مجموعه ی « گاهی دلم برای خودم تنگ می شود »نوشته محمد علی بهمنی
طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)