سلام
بلاخره با هزار زور و زحمت تونستیم دوستان دانشگاهی رو دور هم جمع کنیم و بریم خونه یکی از دوستان که تازه عروسی کرده
خیلی کار سختی بود ، یه روز این کار داشته یه روز اون یکی برنامه ! یعنی دقیقاً 2 ماه درگیرش بودم تا اینکه به مکتب رسید !
ولی به زحمتش می ارزید ، خیلی خوش گذشت
بعد که ما رسیدیم خونه هر چی زنگ خونه میزنیم ، هرچی تلفن می زنیم ، هر چی زنگ خونه همسایه رو میزنیم کسی ج نمیده
استرس استرس استرس که چی شده ، که یکدفعه صدای دینا بانو میاد که میگه باطمه بیا تولدم ، بعد در رو باز میکنه
بعد میفهمیم که بله ، تولد دینا بانو هست و همه خونه همسایه پایینیمون هستنا و هیشکی صدای گوشی نمیشنوه و ...
خلاصه دینای ما هم 3 ساله شد عزیز من!
دایی دوباره سری به ما زد و به یمن اومدن ایشون هم سری به میلاد نور زدیم و برج رو نشونشون دادیم !!!!!!!!!!!!!!
و باز هم به یمن وجود دایی اینا سر از دربند درآوردیم و کلیییییییییییییییی خوش گذروندیم !
یه فالگیره اومد الکی الکی از ما فال گرفت و همش هم از اول پیاز اشتباهی بود تا آخر پیاز !!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد هم خونه پسرعمه گرام مهمونی بودیم !
کلاً هفته خوبی بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)