مرگ فراخواند مرا
با صدایی بلند و گرفته
دلم میلرزید ولی پاهایم قرص بود
نگران بودم
نه نگران از دست رفتن این جان
نگران بودم که نپذیرد مرا
در حضورش ناکامل بودم
دلم را جا گذاشته بودم در دستان یک زمینی
مرا دید
با نگاهش به دقت براندازم کرد
خندید و گفت
تو هم وسوسه سیب،گرفتارت کرد
از نگاهم،تعجبم را فهمید
دوباره لبخندی زد و گفت
ادم ها از همان ابتدا به دنبال چشیدن شیرینی عشق بودند
ولی نمیدانستند عشق همان سیبی هست ،
که آدم را از بهشت راند و به زمین راضی کرد
حال که باز هم شما فریب عشق را خوردید،به من راضی شدید
حال فهمیدی که عشق ،دروغی وسوسه آمیز بیش نیست.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
متن بالا از خودم هست
لطفا نظراتتون رو در مورد این متن بگید![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)