امروز روز سختی بود
از 3بامداد که دراز کشیده بودم و بنان و قربانی گوش میدادم که یهو بابام اومد اتاقمو چنان درو باز کرد یه لحظه فکر کردم به همه چی اعتراف کنم! ولی به چی؟ آخه قیافه بابام مثل افسران آگاهی بود و نوع در باز کردنش منو ترسوند!! بعدش فکر
کردم گوشمو میکشه یه نگاه تند انداخت و آروم کامپیوترو خاموش کرد و رفت!
گفتم خداروشکر!! خودمو خاموش نکرد!
7صبح که دزدکی رفتم دانشگاه و دزدکی امتحانو دادمو و دزدکی اومدم بیرون
یکی از اساتید ارشد به خونم تشنه شده!! قبلا از دوستان و مریدان!!(پاچه خوار) وی بودم و بسیار دوست بودیم!! ولی یه
اس ام اسی رو اشتباهی به اون دادم و...!!
تا ظهرش که تو انقلاب هرچی دنبال کتابی در باب تفوج! گشتم پیدا نشد و دو ساعت منتظر brt بودم که برم شرق
بعد اومدم خونه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)