دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 82

موضوع: **پیامهایی به یک دوست **

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    ارشد ژنتیک ،کارشناسی میکروبیولوژی
    نوشته ها
    2,987
    ارسال تشکر
    25,976
    دریافت تشکر: 13,088
    قدرت امتیاز دهی
    24670
    Array
    سونای's: جدید81

    پیش فرض پاسخ : **پیامهایی به یک دوست **

    نقل قول نوشته اصلی توسط سونای نمایش پست ها
    سلام
    نیم ساعته اینجا واستادم نمیدونم چی بنویسم از کجای اونروزا بنویسم..

    اول خداروشکر...برا همه چی..حتی اگه فکر کنیم بده..

    فعلا اینو بدون که منم 19 آبان ازش جدا شدم.. حدود 6 ماه باهاش درگیر بودم! اگه باورت نمیشه حاضرم مدارک پزشکیمو بفرستم به کاک مهدی ،ببینی تا باور کنی!
    .

    .
    .
    .
    شد یکساعت!!! دوباره همه اونروزا رو مرور کردم..
    کلاس دارم...میرم میام انشاءالله مینویسم

    خوب میشی به امید خدا...آمین

    خیلی مطالب زیاد شده ولی خب منم چون دیروز ظهر گفته بودم بعد از کلاس میام مینویسم باز اومدم...مَرده و قولش
    اینارو دیشب نوشتم اما سند نکردم! چون خواستم روح اونی که گفت مرده و قولش رو شاد کنم امروز اومدم که بگم خانومه و قولش


    یکم زیاد شده...برا تمرکز خودم نوشتم شما اخرشو ( بعد از خط کشی ____)بخون آهان راستی مامانم رفته بودن آشپزی گفتن بهت بگم برات دعا کردن...

    تا اینجا گفته بودم که منم با این مهمون ناخونده درگیر شده بودم... البته اولش به هیشکی نگفتم!! تا اینکه جدیتر شد و یجای دیگه از بدنمم آثارش پیدا شد!! اولش میگفتم نه این اون نیست! رفتم با یاسی صحبت کردم! یاسی گفت احتیاط شرطه برو دنبالش...که رفتم و بله.... یکم بیشتر اشفته شدم... این آشفتگی باعث شد کم کم دوستام متوجه شدن...

    به خونوادمم نگفتم...اما وقتی روز بروز تایید بیشتر میشد خونوادم مطلع شدن البته با دوز بسیار کم......( اصلن خبر چینی نکردن...)

    خلاصه اینکه حالم بد بود...خیلی... اصلا هم دلداری بچه ها در من نفوذ نداشت...البته زمانم رو میگذروند بدون فکرای بد... ولی خیلی باور نداشتم...میگفتم برا دلداریم میگن... به معجزه اعتقاد داشتم کاملا اما خودم نمیدونم چرا فکر میکردم در مورد من چرا باید معجزه رخ بده...

    توی یه تاپیک با همین آقا عبدالله مون بحثم شد و ایشون بشدت منو دعوا کردن بخاطر تفکراتم فکر میکردم شعار میدن.... میگفتم همدلی و همراهی چه دردی از من دوا میکنه!!!

    خشن شده بودم... همه چی برام رنگ باخته بود... یکمم جو منو گرفته بود فکر میکردم اگه بقیه رو ناراحت کنم بعد کسی دلش برام تنگ نمیشه پس ناراحتشون کنم که ازم دل بکنن یسری رو خواستم از خودم دور کنم و راهیشون کنم که برن .... اصلن دلم نمیخواست کسایی که خیلی دوسم دارن ازین قضیه باخبر شن! فقط میخواستم دل همرو بزنم!
    وقتی میدیدم کسی دوسم داره اعصابم بهم میریخت...محبت خونواده عذابم میداد! و.... کارم شده بود زیر دوش گریه کردن!

    راستی اون اولا ..امتحانای آخر ترم خیلی کیف میداد! برا خودم دیر میرفتم سر جلسه امتحان! چند تا سوال حل میکردم پا میشدم میومدم بیرون!! برگه سفید میدادم یـَـلی شده بودم برا خودما!!!! بعدم که دیدم زیاد شده دیگه به ارشد هم فکر نکردم گفتم چه دلیلی داره!!! ( والا! چه میدونستم خوب میشم! الان مث چی توش موندم! 4 ماه دیگه کنکوره من تازه الفباشم!
    همش امید میومد میرفت میومد میرفت!

    یکم درک میکنم در چه حالی! البته یکم! چون نمیدونم الان در چه وضعیت روحی هستی! من خیلی سعی میکردم رو خودم تسلط داشته باشم.. تا نا امید میشدم دوباره سعی میکردم به خودم یاداوری کنم که راه درمان اومده براش!!! چه دلیلی داره قدیمی فکر کنم! گاهی و این اخرا یکم خودمو باختم که سریع خودمو جمع کردم صد البته به لطف خدا... حضور دوستام و دعاشون...

    سعی میکردم بیشتر بخندنم...میومدم اینجا و داداش سعید کوچیکمون تا میتونست منو میخندوند...کلی حرف بیخود میزدیم مخندیدیم ( سعید ببخش گفتم بیخود!) حتی بعضیا که در جریان نبودن ایراد میگرفتن که بله همیشه خوشی برو خوش باش ... خبر نداشتن منو سعید الکی خوشیم

    سمانه رفت مشهد ازونجا زنگم زد گفت با اقا حرف بزن... باز نتونستم برا خودم دعا کنم!!!! دعاهای دیگه ای کردم... البته به بیماریم فکر کردم اما زبونم بسته میشد! باورم نمیشد خوب بشم!

    سمانه میگفت سلامتیتو از امام رضا میگیرم میام!! خلاصه کل مشهدش شده بودم من! دیگه ناراحت شدم گفتم سمان بسه! خب دعا کردی نماز خوندی بسه دیگه چه خبره اخه هر روز هر روز! دیگه از طرف خودت برا خودت نمازو دعا بخون! اما اون کوتاه نمیومد

    داداش نیما هم که کلییی روحیه میدادن از آقا امام حسین ع خواستن و مطمئن بودن بی جواب نمیمونه!! همین اقا عبدالله هم با روحیه دادن ها و دعاها و همراهیهای همیشگیشون......

    خانوم ِ آقا سید مرتضی ( جوان ایرانی ) میگفت چون شب تولد من قراره جواب بگیری پس مطمئن باش خوبی!
    انصافا بهترین ها اینجا جمع شدن و دوستامون هستن...خداروشکر...
    خیلی اذیتشون کردم..خیلی بهشون دروغ گفتم و بعد کمی متوجه شدنو بعد...دیگه شده بودم چوپان دروغگو..باور نمیکردن خوبه خوب شدم! فکر میکردن باز دروغ میگم
    حتی این تاپیکم باعث شد یکیشون فکر کنه باز منم!!

    فکر میکردم برا دل من میگن! گاهی میگفتم چه امیدی دارن!چجوری انقد مطمئن حرف میزنن! من دارم لمسش میکنم!! اینچیزی که تو دستم میاد چجوری میخواد خوب بشه! نمیدونستم چی باید از خدا بخوام! میگفتم ممکن بود تصادف کنم! همین انقد اطلاع دارم خیلیه... خلاصه ساکت بودم و از اینهمه سربار بودن اذیت میشدم... البته میدونستم درمان زیادی براش اومده...و میگفتم مثل یه بیماری عادی میپذیرمش

    بگذریم حرف زیاده..هچه بیشتر بگم بیشتر پراکندگی پیش میاد...خلاصه روی این ترازوی امید هی بالا پایین میرفتم.. البته نسبت به بقیه ی بیمارهایی که میومدن انصافا خیلی روحیم قوی تر بود!! پر رو بودم! یادمه یبار همشونو کلی خندوندم!! حتی یکیشون گفت همچین میگی سرطان انگاری داری میگی سرماخوردگی!
    راست هم میگفت... تنها زمانی از پا میفتادم که مادرم رو میدیدم!!!!!فقط میگفتم خدایا مادرمو چیکار کنم!!؟؟؟؟ مادرم چجوری تحمل کنن!!! ! مادرم میترسن!

    بعد فکر کردمو قدرت گرفتم که باید خوب شم..بخاطر مادرم! بخاطر همه ی اونایی که دوسم دارن! بخاطر همه اونایی که حتی اندک اما بهم نیاز دارن...
    و ازونجایی که مشکلات همیشه به سخت ترین حالت ممکن با من بودن ..انعطاف پذیریه خاص خودمو دارم واسه همین به خودم اومدم و خودمو جمع کردم..

    نشستم روبروی خودم!! اعتماد کردم به امام رضا ع به امام حسین ع به دعاهای دوستام... به عزیز بودن دوستام پیش ائمه و خدا...............................

    به خدا................................


    ازون روز همش منتظر این سلسله مراتب بودم که هر بار کمتر میشه و من خوب میشم...




    ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


    بعد همیشه
    خداروشکر میکردم
    خیلی فکر میکردم چرا اینجوری شد
    با خدا یه قرار مدارایی گذاشتم...
    سعی کردم درسمو ازین موردی که پیش اومده بگیرم...
    همینطورم شد... همین باعث شد یه تصمیم بگیرم... دوراهی هایی که توو زندگیم داشتم و نمیتونستم تصمیم بگیرم با این بیماری محکم یراه رو انتخاب کردم...
    به گنبد امام رضا ع و امام حسین ع فکر میکردم و سعی میکردم ارامش داشته باشم ..لبخند میزدمو حس میکردم بهم نگاه میکنن...همین برام کافی بود...
    خوشحال بودم و میگفتم من عزیزِ خدام...
    سلول به سلولمو حس میکردم شادن ! یه حس رفرشی ...بهشون فرصت میدادم و همراهی میکردم که درآرامش تمام ،مبارزشونو کنن...
    شور و شعف رو زیر پوستم توو سلول سلولم حس میکردم....
    احساس میکردم همه وجودم لبخند میزنه! یه حس لطافت! سعی میکردم از همه چیز لذت ببرم! گل درخت حیوون طبیعت زحمتی که ادما میکشیدن..خود ادما .. دوباره انرژی قبل رو بدست اوردم..دوباره زیبایی ها رو میدیدم
    به دعای دوستام فکر میکردم انرژی میگرفتم...
    اینجا هم میومدم کلی باهاشون میخندیدم...
    و بزرگ نمیدیدم این بیماری رو...


    باور کن این بیماری بزرگ نیست...باور کن درمان داره ....باور کن باید روحیه داشته باشی همین... باور کن دعای دوستات رو... باور کن نگاه ائمه رو....

    به گنبد آقا امام رضا ع و آقا امام حسین ع نگاه کن و بذار نگات کنن...نگاهشون شفاست... پیش خدا عزیزن...خوب میشی باور کن... شاد باش...بدون این درمان جواب میده... هر بار میری پرتو درمانی بدون و خوشحال باش امروز یسری دیگه از این مهمون ها از وجودت میرن ..... با شوق و اشتیاق برو... با اعتماد برو... که قراره بری و یسری رو حذف کنی... همینطور ادامه دار تا همشون حذف بشن و پاک بشی...بدنت رو دوست داشته باش و نوازش بده! خودتو دوست داشته باش... تا نفس بگیری... خودت با خودت حرف بزن...امید بده.....برا همه مریضا دعا کن و همچنین خودت...

    خوب میشی به امید خدا
    خوب میشی به شفاعت ائمه
    خوب میشی به دعای دوستات
    خوب میشی با آرامش و شادی خودت
    مطمئن باش...
    آمین

    ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
    دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. این هفت پیامک را هیچ مردی دوست ندارد دریافت کند!
    توسط محمد نظری گندشمین در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd August 2013, 04:12 PM
  2. مقاله: پیام هایی از یک دوست
    توسط آس76 در انجمن تالار گفتگوی آزاد
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: 20th July 2013, 12:38 PM
  3. پیام یک دوست
    توسط meydanmin در انجمن سایرموضوعات مذهبی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: 14th May 2013, 08:31 PM
  4. پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: 16th January 2013, 08:30 AM
  5. روش دوست خوشگل پیدا کردن!!
    توسط *AM@NDA* در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th March 2010, 06:48 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •