روایتی از فرمانده باصلابت لشکر 92 زرهی در خط مقدم نبرد
صدای باران که به زمین میخورد به گوش میرسید. سرهنگ خودش را به بالای یکی از خاکریزها رسوند. گفت: فوری هر چی دارید جمع و جور کنید. شاید باران سنگینی بیاید. زود باشید ماشاءالله.
سرهنگ چرخید و نگاهی انداخت به یکی از سربازها که داشت دور و بر سنگر میچرخید. لبخندی زد و رفت به طرف سنگر فرماندهی.
نگهبان خبر دار ایستاد، سرهنگ وارد شد. صدای باران که به سقف سنگر میخورد خیلی قوتر شده بود. عجب بارانی بود که میبارید. سرهنگ دوباره از سنگر با عجله آمد بیرون. باران دست بردار نبود. باید آماده حمله میشدیم. اگر باران همین جوری میبارید، نمیشد از زور گل حرکت کرد.
سرباز تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد. نگاهش همینجوری روی سرهنگ بود. دو نفری کنار هم ایستاده بودند و روبرو را میدیدند که چطور سیاهی شب باران را پنهان میکرد. تمام سربازها بیدار بودند و مشغول آماده شدن برای پس گرفتن تپهها از دشمن. سپیدی صبح جاده را کمی نمایان کرده بود و آنها همین جوری داشتند با باران مبارزه میکردند. این باران جنوب کشور که باران نبود، هر قطرهاش یک سطل آب بود. وقتی شروع میشد دست بردار نبود، کاشکی طوری میشد که همیشه میبارید روی سر عراقیها.
سرباز رو به سرهنگ کرد و گفت: قربان با این وضعیت هم حمله میکنیم؟ سرهنگ دستی به پشت سرباز زد و جواب داد: آتش هم از آسمان ببارد حمله میکنیم، دشمن توی خاک ماست. سرباز احترام گذاشت و بعد سرهنگ رفت داخل سنگر. هر بار که این سرباز را میدید بیاختیار به یاد پسرش میافتاد. با اینکه دلش نمیخواست ولی همیشه به استوار سفارش میکرد که این سرباز را جلوی در سنگر فرماندهی نگهبان بگذارد تا بتواند بیشتر ببیندش. دفترچه داخل جیبش را درآورد و باز کرد و نگاهی انداخت به شعرهایی که درونش نوشته بود، یکی از آنها را چند بار خواند و بعد با عجله بلند شد و از سنگر خارج شد.
سرباز همانطور آرام ایستاده بود، دستی به سردوشیهایش کشید و گفت: راحت باش بابا! سرباز میدانست که چرا همیشه پستش جلوی در فرماندهی است. همه میگفتند خوش به حالت که یه خورده شباهتی به پسر سرهنگ داری.
آسمان ابری بود و باران کمی آرامتر شده بود، ولی اگر چند قدم حرکت میکردی حتما پوتینهایت میان گلها جا خوش میکرد. اطراف مقر از زور باران شده بود دریاچه، اما آب اصلی باران مانده بود.
پشت خاکریز اول آب خیلی زیاد بود. هر لحظه ممکن بود که خاکریز شکاف پیدا کند و آب بیاید به سمت سنگرها. نمنم باران یه بار دیگه شروع شد که آسمان یک بار دیگر شروع کرد و مثل اینکه حالا حالاها پایانی نداشت. لحظهای نگذشت که آب از پشت سنگرها لبریز شد و به اطراف سنگرها میآمد. سرباز گفت: جناب سرهنگ چکار کنیم؟ سرهنگ با صدای بلند فریاد زد: زود همه برید روی سقف سنگرها. همه میدویدند. چند تا از سربازها هنگام دویدن به هم خوردند. ستوان بچهها را آرام میکرد. اما آب شوخی بردار نبود. توی یک چشم به هم زدن تمام سنگرها را گرفت، مخصوصا سنگر موتوری را که داخل زمین بود. آب تا سقف سنگر را گرفت. باران آنقدر زیاد بود که همه روی سقف سنگرها بودند. سرهنگ آخرین نفری بود که رفت روی سقف سنگر ششم. همه نشسته بودن کنار همدیگر و باران همچنان میبارید. همه شان خیس خیس شده بودند. اما عالمی داشت این جنوب کشور. تا باران بود که باران بود، اما وقتی تمام میشد انگار نه انگار که خبری بوده است.
هوا آفتابی شده بود و باران آهسته آهسته قطع شد. خورشید آسمان را مال خود کرده بود. حالا تنها چیزی که مانده بود زمین پر از گل و آبی بود که خودنمایی میکرد. بیشتر بچهها از روی سقف سنگرها پایین آمده بودند. سرهنگ همه را جمع کرد و روبرویشان ایستاد و گفت: میبینید که چی شده، از همه میخوام که با روحیه عمل کنند. البته دیدن سرهنگ خودش کلی به آدم روحیه میداد. چند که جلو رفتم تمام پوتینهام پر از گل شد. این عراقیها هم که دین و ایمون نداشتند. تا باران تمام شد شروع کردند. اولین گلوله آر پی چی سوت کشان آمد. خورد میون آبها که همه رو ریخت روی سرمان. سرهنگ خودشو رسوند پشت خاکریز. نگاش افتاد به تانکها و نیروهای دشمن که همه آماده بودند برای حمله به ما. باز صدای سوت خمپاره ها میاومد، صدایی که من اصلا ازش خوشم نمیاومد. بیشتر بچهها شیرجه میرفتند میون گل و آبها. ترکشها به این طرف و آنور میخوردند.
سرهنگ دستشو برد روی کلت کمریش و ستوان را صدا کرد و گفت: ببین ستوان، طبق هر شرایطی تپهها رو پس میگیریم. ستوان پوتینهای پر از گلشو به هم چسبوند. ستوان لباسهایش پر از سفیدک بود. زیر بغلش آنقدر خیس و خشک شده بود که میشد بوی عرقشو احساس کرد، اما صورتش به هیچ عنوان خسته نبود و رو به سرهنگ گفت: قربان حتما پس میگیریم. بعد هم سرهنگ نفس راحتی کشید.
تمام سربازها آماده حمله بودند. چند تا گلوله توپ زوزهکشون خورد کنارش. ترکشها پرت شد میون سربازها. سرهنگ با عجله دوید طرفشون. چند تایی ترکش خورده بودند. یکیشون که ترکش درست خورده بود توی تخم چشمش. مادر مرده همین جوری آه و ناله میکرد. سرهنگ رسید بالای سرش تمام سر و صورت سرباز از خون و گل پر شده بود. خون بین گلهای صورتش برای خودش راهی باز میکرد. سرهنگ زانو زد و سرشو بلند کرد. چند بار تکرار کرد: چیزی نشده. چیزی نشده. نگران نباش. سرباز دست سرهنگ را گرفته بود و هی میگفت: ق... قر...بان من شهید میشم. کاغذی را داد به سرهنگ و گفت داخلش نوشتم که شما 500 تومن به من دادید. بعد هم زد زیر گریه و گفت: من دیگه ننهمو نمیبینم. من دیگر اونو نمیبینم و دست سرهنگ رو ول نمیکرد. ادامه داد: ننم دهاتیه، ولی بخدا حروم و حلال سرش میشه. پول شما رو میده. سرهنگ سرباز رو محکم بغل کرده بود و میگفت زنده میمونی. اون پولم رو من بهت عیدی دادم، غصه نخور! و بعد صورت سرباز رو بوسید. متوجه شد صورتش یخ کرده، فریاد زد. پزشک و پزشکیار چند نفری اومدند بالای سر سرهنگ و سرباز و ژـ3 رو از بغلش جدا کردند و بردند.
سرهنگ دواندوان رفت به طرف بیسیمچی و گوشی بیسیم رو گرفت. گفت: عباس عباس، پدر بزرگ! صدای فف بیسیم بلند شد. پدر بزرگ؛ عباس! به گوشم! سرهنگ جواب داد: عباس جان! پس چی شدند این کبوترها؟ چی شدند؟ عباس، عباس، پدر بزرگ! پریدند به طرف لانه شما.
ستوان خودشو رسوند به سرهنگ و گفت: قربان خیلی به ما نزدیک شدند. بعد هم دو نفری خودشونو رسوندن به خاکریز و دراز کشیدن. نیروهای دشمن خیلی زیاد بودند. یک لحظه آتش توپخانه خودی چندین گلوله زد بین عراقیها و تانکهایشان. بیچارهها مثل مورچههایی که آب میافتاد بین لونههاشون از تانکها بیرون میآمدند و فرار میکردند. سربازها و ستوان با اسلحه ژـ3 از پشت خاکریز تیراندازی میکردند. عراقیها چند صد متری رفتند عقب، ولی عقبنشینی نکردند. ستوان خوشحال بود از این وضعیت و رفت به طرف سربازها. سرهنگ از لبه خاکریز کمی آمد پایین. تمام لباسها و پوتینهایش هم کثیف شده بود. ستوان با خوشحالی دستی برای او تکان داد و دو نفری به روی یکدیگر لبخند زدند و سرهنگ داشت در ادامه آسمان را نگاه میکرد که این سکوت را چند گلوله توپ درهم ریخت. گلولهها مثل برق و باد آمدند و درست خوردند همان جایی که ستوان ایستاده بود. تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. گِلهای روی زمین از خونش رنگ عوض کرده بودند. سرهنگ رسید بالای سرش، نفسهای آخرش را میکشید. نشست، ستوان آخرین لبخند را زد و بعد چشمانش را بست. سرهنگ سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت موسوی من! هرچی دقت کرد صدای قلبش را نمیشنید. روح ستوان پرواز کرده بود.
سرهنگ به همه دستور داد خودشونو به پشت خاکریزها برسانند. عراقیها دوباره آماده میشدند برای حمله، تانکهاشان همین جوری میآمد جلو. یکی از سربازها بلند شد و دوید به طرف تانکها. سرهنگ فریاد میزد: برگرد پسر! برگرد! شهید میشی. سرباز خود را به بالای یکی از تانکها رساند. به درون آن شلیک کرد و بعد خودش هدف رگبار گلوله قرار گرفت. به روی زمین افتاد و یکی از تانکها با زنجیرهای شنی از روی کمرش رد شد. سرهنگ بیسیمچی را صدا کرد. بیسیمچی خودش را به او رساند و بیاختیار اشک میریخت و گفت: قربان! قرار بود مجید این دفعه که به مرخصی میره داماد بشه. بیسیمچی باور نمیکرد که سرهنگ اشک میریزه.
سرهنگ گوشی رو گرفت. عباس! عباس! پدر بزرگم! پس چی شد این کبوترها؟ از اونور گوشی صدایی اومد که میگفت: بالای سرتو نگاه کن. در یک آن چندین هواپیمای خودی که یکیشون برعکس شده بود. توی آسمون چنان رسیدند بالای سر عراقیها و شروع کردند به بمباران که تمامشون بدون هیچ عکسالعملی سرجاشان خشک شده بودند. در یک لحظه تمام سربازها حملهور شدند به سمت دشمن. سرهنگ جلوتر از بقیه میرفت به سمت دشمن.
عراقیها تانکها رو رها کرده بودند و فرار کردند. سرهنگ تمام نگاهش متوجه سربازهایی بود که حمله میکردن. تمام نیروهای دشمن تار و مار شده بودند. تپهها افتاده بود دست سربازها، سرهنگ کلت به دست، یکی از نظامیهای دشمن رو اسیر کرده بود. بیسیمچی بیسیماش را انداخت روی زمین. دوید به طرف سرهنگ و اسیر تا با اسلحهای که در دست داشت او را بکشد، اما سرهنگ اجازه نداد. بیسیمچی رو آرام میکرد. بیسیمچی چندبار به سرهنگ گفت: اونا مجید رو کشتند.
اسیر مثل بچهای که پشت پدرش مخفی شده بود، پشت سرهنگ جا خوش کرده بود و میگفت: مرگ بر صدام، یا علی! یا علی! سرهنگ سعی میکرد بیسیمچی رو آروم کنه. اطرافشان پر شده بود از اسیرهای دشمن که مثل جوجهها رفته بودند تو هم و نشسته بودند روی زمین خیس. به دستور سرهنگ مقداری آب آورند وبه آنها دادند و سرهنگ خودشو رسوند بالای سر ستوان که آرام خوابیده بود. گفت: تپهها را پس گرفتیم.
نیروهای کمکی هم رسیده بودند. جسم ستوان را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. سرهنگ پرچم ایران را روی او انداخت. تعداد زخمهای خودی هم زیاد بود. اسیرها را هم سوار ماشینهای دیگری کردند. ماشینها حرکت کردند به سمت پشت جبهه، اصلا انگار از آسمون بارون نیومده بود. آفتابی آفتابی بود. چند تا از سنگرها از بین رفته بودند. گلولهها چندین چاله بزرگ و کوچک درست کرده بودند. سربازها ایستاده بودند و به سرهنگ نگاه میکردند که دستش پر بود از پلاک. سرهنگ پلاکها را ریخت داخل جیبش و دستی کشید به چشمهایش.
/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\
منابع:
niak.blogsky.com (به نقل از کتاب ردپای پیر نوشته علیرضا پوربزرگ)
ganjejang.com
haraznews.com
shahedjavedan.persianblog.ir
ali1345.blogfa.com
mashreghnews.ir
تحقیق، گردآوری و تنظیم:
وبلاگ هوانورد (کاوه)
علاقه مندی ها (Bookmarks)