دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 184

موضوع: هی روزگار....

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64607
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : هی روزگار....

    حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم(حمیدرضا رجایی)
    حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم
    کم که نه هرروز کــم کـم می‌خوریم

    آب می‌خواهـم سرابم می‌دهند

    عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

    خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

    از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟

    خنجری بر قلب بیمارم زدند

    بیگناهـــی بودم و دارم زدند

    سنگ را بستند و سگ آزاد شد

    یک شبه بیــداد آمد داد شد

    عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

    تیشه زد بـر ریشه ی اندیشه‌ام

    عشق اگر این است مرتد می شوم

    خوب اگر این است من بد می شوم

    بس کن ای دل نابسامانی بس است

    کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است

    در میان خلق سردر گم شدم

    عاقبت آلــــوده ی مردم شدم

    بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

    هـر چــــه در دل داشتم رو می‌کنم

    من نمی‌گویم دگر گفتن بس است

    گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است

    روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش!

    دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

    نیستم از مردم خنــــجر به دست

    بت پرستم بت پرستم بت پرست

    بت پرستــم بت پرستی کار ماست

    چشم مستی تحفه ی بازار ماست

    درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم

    طالعم شوم است باور می‌کنم

    من که با دریا تلاطم کرده‌ام

    راه دریا را چـــرا گم کرده‌ام

    قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن

    من خودم خوش باورم گولم مزن

    من نمی‌گویم که خاموشم مکن

    من نمـــی‌گویــم فراموشم مکن

    من نمی‌گویم که با من یار باش

    من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

    آه ! در شهر شما یاری نبود

    قصه هایــم را خریداری نبود

    راه رسم شهرتان بیداد بود

    شهرتان از خون ما آباد بود

    از در و دیوارتان خــــون مــی‌چکد

    خون صد فرهادو مجنون می‌چکد

    خسته‌ام از قصه های شومتان

    خسته از همدردی مسمومتان

    این همه خنجر دل کس خون نشد

    این همه لیلی کسی مجنون نشد

    آسمان خالی شد از فریادتان

    بیستون در حسـرت فرهادتان

    کوه کندن گر نباشد پیشه ام

    گویـی از فرهاد دارد ریشه ام

    عشق از من دور و پایـم لنگ بود

    قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

    گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود

    تیشه گر افتاد دستم بسته بود

    هیچ کس آیا فکرما را کرد؟ نه

    فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه

    هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

    هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه

    هیچ کس اشکی برای ما نریخت

    هر کـــه با ما بود ازما می‌گریخت

    چند روزی است که حالم دیدنی است

    حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است

    گاه بر روی زمین زل می‌زنم

    گاه بــر حافظ تفأل مـــی‌زنم

    حافظ ِ دیوانــــه فالــم را گرفت

    یک غزل آمد که حالم را گرفت

    « ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم

    خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

    شاید ....

  2. 10 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بهداد سليمي وساير وزنه برداران دست به وزنه شدند
    توسط داداشی در انجمن اخبار ورزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd August 2012, 11:40 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th July 2012, 10:50 AM
  3. نمایشگاه فیروزه کوبی درحوزه هنری افتتاح شد
    توسط NeshaNi در انجمن آرشیو بخش هنر
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th July 2010, 12:22 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 01:38 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •