من که دربندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟- کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود.
..
درختها از پشت شیشه رد میشوند. خیابانها به خود میپیچند و از پشت شیشه رد میشوند. کوچهها و بلوارها هم . آدمها توی پیاده رو وول میخورند و از پشت شیشه رد میشوند. تیربرقها ودیوارها هم. همه توی تاریکروشنِ حوالی غروب، از پشت شیشه رد می شوند. دست های تو اما اینسوی شیشه یکجا نشسته اند و پیوسته تسبیح میزنند؛ با انگشت های تکیدهی دوستداشتی. و رقص نور است که از لایشان به تاریکی اتوبوس می تابد. من سرم را خم کرده ام سمت صندلی تو و نمیدانم که محو تماشای آن حرکتم؟ یا غرق آرامش ِاین ثبوت؟
مرد صدایم می کند، «این جا را ببین» میدان آزادی پشت شاخه های خشک، توی سرما ایستاده و انگار نگاه منتظری دارد.
با عجله دوربین را از ته کیفم بیرون می کشم تا قبل از سبز شدن چراغ و راه افتادن اتوبوس، تصویر را ثبت کنم.
..اتوبوس لنگلنگان به حرکت میافتد. اما هیچ تصویری از آزادی توی دوربین من نمی افتد؛ تاریکی است و سایهروشن چند شاخهی خشک. رو می گردانم به سمت تو . سرت را تکیه دادهای به شیشه و دستهایت به همان آرامی، کنار هم نشستهاند. با انگشت های تکیدهی بسته به تسبیح
و رقص نوری که از لایشان، به خاموشی غمآلود اتوبوس می تابد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)