
نوشته اصلی توسط
سعیده ذوقی
متعجم از احساس دوست داشتنی که به عشق و احساس عشقی که به تنفر و احساس تنفری که به دوست داشتن ساده ختم شد جریانی که چندین سال از عمر مرا گرفت همه انچه بر من گذشت در جلوی چشمانم رژه می روند، و من می بینم که چگونه در تمام این سالها برای هیچ جنگیده ام. هرگز امروزهایم را باور نداشته ام،...هرگز امروزهایم را باور نخواهم کرد...
سعیده جان تو در حالی ، با گذشته چرا سیر می کنی؟
حیف نیست ، حالتو از دست میدی به خاطر یه قسمت از زندگیت.
ببین زندگی قسمتهای از مختلفی تشکیل شده ، یه قسمتش خوب نگذشت ، یه قسمتایی هم برعکس بود.
آیا باید برای یک اتفاق برا یک قسمت از زندگی بقیه عمر رو تعطیل کرد؟ یا باید با دید بازتر با آغوش گرمتر از بقیه زندگی استقبال کرد؟
شما یه روزی یه چیزی رو اسمشو گذاشته بودی عشق. جواب نداد چون اسمش این نبود. حالا دنبال صاحب واقعی این عشق بگرد عزیزم.
یکی از دوستان تو دلنوشته جمله قشنگ گذاشتن :البته با اجازه از آقای mohammad z
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون هیچ ترسی برای آینده آماده شو
علاقه مندی ها (Bookmarks)