* تصاویری از حاج علی دیدم که حسابی مرا بهم ریخت
روزی که پیکر علی را آوردند حال من قابل وصف نیست که چقدر بهم ریخته بودم. طوری که تمام لباسهایم خاکی بود و مجبور شدم کنار جوی آبی لباسهایم را تمیز کنم. به همین دلیل من دیر رسیدم به بهشت زهرا(س). خواستم صورتش را ببینم اما هر کار کردم چون همه فهمیده بودند باردارم حسن خالقی اجازه ندادند و گفتند خوب نیست ببیند.
البته چند ماه بعد همسر خدابیامرز حسین لطفی از دوستان صمیمی علی وقتی شنید اجازه نداده بودند پیکرش را ببینم عکس جنازه را برایم آورد. من حدوداً 6 ماه از بارداریام میگذشت که ایشان گفت: «من این تصاویر را دارم و اگر بخواهی میتوانم نشانت بدهم اما به نظر من نبینی بهتر است، بگذار تصویری که از او در ذهن داری خراب نشود».
اما وقتی دید من دوست دارم ببینم یک روز آمد خانه ما و عکسها را نشانم داد. گفت: «علی قیافهاش خیلی تغییر کرده ببینی تصویرش در ذهنت عوض میشود». گفتم: «هر چی هست میخواهم ببینم، تحملش را دارم».
بعد از دیدن عکسها بسیار دگرگون و ناراحت شدم. خیلی به من سخت گذشت طوری که پدر و مادرم فهمیده بودند من یک طوریم شده.
* گریههای من روی دخترم تاثیر گذاشته بود
وقتی فاطمه دخترمان به دنیا آمد ساعت 5 بعد از ظهر که میشد به شدت شروع میکرد به گریه کردن. معمولا نوزادان چند ماه اول تولد اشک ندارند اما فاطمه گوله گوله اشک میریخت و هر کار میکردیم آرام نمیشد. با خاله حاج علی او را بردیم دکتر متخصص. دکتر بعد از معاینه با من صحبت کرد و گفت: «در زندگیتان اخیرا مشکلی پیش نیامده؟» گفتم: «چرا، همسرم به شهادت رسیده». دکتر پرسید: «چه ساعاتی شما گریه میکردید؟» گفتم: «بعداز ظهرها». گفت: «این حالات شما روی جنین تاثیر گذاشته و تا 5 ماهگی ادامه دارد. بعد از این مدت خوب میشود».
*خواهرم سنگ صبورم بود
سنگ صبورم خواهر بزرگم بود. خیلی حرفهایی را که به مادرم هم نمیتوانستم بزنم با ایشان در میان میگذاشتم. البته او هم خانهاش قزوین بود خیلی نمیتوانستم در کنارش باشم.
*علی میخواست فاطمه را ببرد
یکی از همسایههای ما که همسر شهید بود، شوهرش را در خواب میبیند که آمده بود دخترشان زینب را با خودش ببرد. درست یک هفته بعد آنها برای تفریح به بیرون از شهر میروند. کنارشان کانالی بوده که آب در آن نمیآمده این بچه میرود برای بازی که ناگهان آب را باز میکنند و این بچه جنازهاش انتهای کانال پیدا شد. این در ذهن من بود تا مدتی بعد خواب علی را دیدم که از من میخواست دخترمان را با خودش ببرد.
فاطمه آن زمان سوم دبستان بود و من تازه از ازدواج مجددم پسری به دنیا آورده بودم به نام حسین و خیلی توجه و وقت من را به خودش جلب کرده بود. یک شب دیدم علی در خانه پدربزرگم آمده بود به خوابم، حسین بغلم بود و فاطمه کنارم. گفت: «امسلمه آمدم با فاطمه صحبت کنم». گفتم: «علی من میخواهم بروم خانهمان و فاطمه را هم میخواهم ببرم». گفت: «نه من آمدم فاطمه را با خودم ببرم». ناگهان از خواب پریدم. همه چیز من فاطمه بود. شهید موحد در خواب فاطمه را پشت خودش پنهان کرده و من دست او را میکشیدم و میگفتم: «تو را به خدا بگذار فاطمه را ببرم». حاج علی گفت: «امسلمه فاطمه محبت و توجه را میفهمد اما حسین خیلی کوچک است و متوجه نمیشود». فهمیدم خوابم چه مفهومی دارد.
صبح خیلی زود در حالی که حال خودم هم خوب نبود متوجه زنبرادرم شدم که هراسان آمده و دستش را از روی زنگ برنمیدارد، در را باز کردم و دیدم رنگ به صورت ندارد. او هم که ماجرای زینب دختر همسایه را میدانست گفت: دیشب خواب دیدم برای نازنین فاطمه اتفاقی افتاده است (دخترم نازنین فاطمه بود که بعضیها به او نازنین میگفتند اما خانم دانش بیشتر نازنین فاطمه صدا میکرد). با این قضیه و خواب خودم تا فاطمه از مدرسه بیاید مُردم.
مدتی گذشت و یک روز در مدرسه پای یکی از بچهها گیر میکند به پای فاطمه و او میخورد زمین، تمام بدنش به شدت زخم میشود. وقتی در را باز کردم دیدم تمام بدنش باند است. با نگرانی شدید زنگ زدم مدرسه، گفتند: «ما همه کار کردیم، دکتر بردیم و عکس انداختیم. میخواستیم با فاطمه بیاییم خانهتان و توضیح بدیم اما فاطمه گفت شما بیایید مادرم بیشتر میترسد». با سن کمی که داشت حواسش خیلی جمع بود.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
* این شهید یک دست، خوب حاجت میدهد
بعدها در بنیاد شهید مشغول به کار شدم که البته مدتی بعد به خاطر مشکل آرتروز استعفا دادم. جالب است برایتان تعریف کنم که یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را میدانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت میدهد». بعد دو سه تا از همسرها با هم صحبت میکردند و به من گفتند: «خانم مولایی خیلی دوست داریم بدانیم همسر این شهید کیست؟» یکی از آنها میدانست من هستم ولی باقی نمیدانستند. او به شوخی گفت: «خاک بر سرتان خانم مولایی همسر آن شهید است دیگر».
* در این مواقع تنهایم بگذار
شهید موحد دانش وقتی در خانه بود به ما بسیار توجه میکرد و از جمع دوری نداشت، فقط به من تأکید کرده بود زمانی که نماز و قرآن میخوانم دوست ندارم مطلقاً بیایی کنارم و خلوت مرا بشکنی. معمولا هم نمازهایش طولانی بود و بعضاً صدای گریهاش را میشنیدم. علیرضا میرفت در اتاق را میبست عبادت میکرد.
* آشنایی من و همسر شهید کاظم رستگار
به خاطر مسائلی که در لشکر 10 سیدالشهدا گذشته بود خانم شهید رستگار خیلی دوست داشت من را ببیند اما نمیشناخت. از یکی از همکاران پرسیده بود که شما آدرسی از خانم موحد دانش دارید به ما بدهید، ایشان گفت: «خانم موحد، خانم مولایی است که در طبقه مالی کار میکند و آنجا من را شناخته بود».
* من یک بسیجی ساده هستم
حاج علی خیلی تودار بود. طوری که بعضی از مسائلش را بعد از شهادتش فهمیدم. هر وقت پدرش میپرسید: «علی در جبهه چه میکنی؟» میگفت: «باقی چه میکنند من هم همان کار را میکنم، من یک بسیجی ساده هستم».
* از همه بیشتر با حسین خالقی شوخی میکرد
از همه بیشتر بین اطرافیانش با حسین خالقی شوخی میکرد. او را بسیار دوست داشت. مثلا به آقای خالقی میگفت: «خاک بر سرت». من میگفتم: «بد است جلوی ما به او این حرف را میزنی». میگفت: «او پوستش کلفت است. خانمش هم ناراحت نمیشد» و به من میگفت: «این بحثها یک چیزهایی است بین خودشان». حسین خالقی هم به علی علاقه داشت و میخندید.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
علاقه مندی ها (Bookmarks)