سلاممم
من که کلی خاطره واسم زنده شد!!
اون وقتا یه آلونک داشتیم که با پسر عموی بزرگم و خانوادش یه جا با هم زندگی میکردیم..!!
چند سالم بوووود؟سوم یا چهارم ابتدایی بودم
دو تا پسر داشت که هر دو از من یکی و 4 سال کوچیکتر بودن!!
امان از دست این دو تا!!
زلزله بودن..عجیـــــــــــــــب شیطون!!
منو خسته میکردن حسابی!
بین خودمون بمونه اما دلم میخواست سر به تنشون نباشه"خب خیلی اذیتم میکردن .. تازشم من خیلی کوچیک بودم زورم بهشون نمیرسید"
اینا دائم تو خونه و خیابون مشغول پرتاب سنگ با تیر و کمان "تیرکمان"!! به گنجشک های بی زبان بودن
یا اینکه داشتن توپ دو پوسته میکردن تا سر من بیچاره رو بشکنن
خلاصه چشمتون روز بد نبینه من که خیلی از اینا بدم میومد و تو دلم هر روز دعا میکردم توپشون بیفته خونه همسایه و دیگه نتونن برن بیارنش
از شما چه پنهون همسایه ما هم وروجکایی داشت بدتر از اینا و همیشه رو بام بودن و توپ که میفتاد از اون طرف مینداختنش این طرفو روز از نو روزی از نو!
سرتونو درد نیارم که یه روز مامانشون سر این دوتا وروجک با دسته ی جارو افتاد دنبال ما و حالا ندو کی بدو!!!
خیلی خاطره دارم از این توپ دو پوسته.. اگر بخوام بنویسم یه رمان مفصل میشه
ممنونasheg-shohada عزیز... خیلی چیزا رو یاد آوری کردین![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)