خب اینم داستان:
یکی بود یکی نبود
یه خاله قِضی بود که خیلی تنها بود...بیچاره تو دهات زندگی میکرد...بچه هاش همه ولش کرده بودن رفته بودن شهر...
ولی خاله قضی مونده بود تو خونه ی قدیمی خودش تو دهات
اما یه روز...
یه روز شهرداری میادو خونشو زفت میکنه
خاله قضی میمونه و چادرش
هیچی دیگه اونم مجبور بشه عین بچه هاش بره تو خونه های اپارمانی که تا اسمونننننننننننننن رفتههههههههههه بالاااااااااااااااطبقه طبقه!
پایااااااااااااااااان....خو ب بود عاایاااااااااااااااااااا؟ !
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)