امروز فهمیدم بچه ها چه قشنـــــــــــــــــگ خانواده هاشونو میپیچونن!!
بعد از اندی و بوقی، خواستم با دوستم برم کتابخونه که درس بخونیم![]()
پرسون پرسون که کتابخونه ته همین خیابونه، بعد شد تو پارک ته اون خیابون، بعد فهمیدیم شده انتقال خون، همین جوری داشتیم دنبالش میگشتیم، از یه آقایی پرسیدم ببخشید کتابخونه این نزدیکی ها کجاس، آقاهه هم فردین روزگار، گفت دختر من بیشتر موقعه ها میره فلان کتابخونه، آدرسم داد و بعد خواست مطمئن شه، زنگ زد به دخترش که دقیق آدرس بده، که جوابگو نبود!
خلاصـــــــــــــــــــه، باورتون نمیشه همین آدرس عاقای محترم ما رو یه یک کیلومتری بلکه بیشتر پیاده بردبعد که رسیدیم دیدیم کتابفروشیه!!
اصن حال من اون موقع دیدن داشت
آهان یه نکته مهم مردم شریف ایران فرق کتابخونه و کتابفروشی رو نمیدونن، این عاقاهه به کنار، در طی تحقیقات به دنبال کتابخونه چندین نفر هم همین آدرسو دادن، یه خانمه که خعیــــــــــــــــــلی باحال بود، دید ما دنبال آدرسیم، خیلی با اعتماد به نفس اومد جلو و آدرس داد و ما گفتیم این یکی دیگه درسته، اونم شد کتابفروشی!!
بعد رفتم تو همون کتابفروشیه گفتم کتابخونه کجاس، یه خانمی گفت، دختره من هــــــــــــــــــــــــ ـر روز میره فلان کتابخونه، آدرسم داد و ما هم به راه خود ادامه دادیم!
بماند که دوباره چه قد پیاده رفتیم، رسیدیم به کتابخونه، روزای فرد مال خانوما بود، روزای زوج عاقایون، یعنی مردم استادن تو پیچوندن خانواده !!
خلاصه در پایان، دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از ادامه ی تحصیل منصرف شدیم!!
خاطره من در یک روز گرم پاییزی، اونم سر ظهرالانم ساعت 7:24 روز دوشنبه، مورخ 92/07/08
علاقه مندی ها (Bookmarks)