دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: داستان های از زندگی بعضی ها اما واقعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32327
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستان های از زندگی بعضی ها اما واقعی

    داستان عشق نیوشا و مسعود


    من تک دختر خانوادمونم بچه آخر.. وقتی وارد مقطع راهنمایی شدم یه دوست صمیمی به اسم مژده پیدا کردم ..انقدر بهش وابسته بودم که تقریبا هر روز خونشون بودم وقتی میخاستیم امتحان ورود به دبیرستان سطح ب شهرمونو بدیم من قبول شدم اما اون نه ..با این حال هرروز با هم در ارتباط بودیم با همدیگه کلاس زبان میرفتیم. اون مو قع ها ما تو خونمون مشکل داشتیم. یعنی داداشم میخاست ازدواج بکنه و همه مخالف ازدواجش بودن و داداش دومم عاشق شده بود و اصلا حالش خوب نبود با این اوصاف ما همیشه تو خونمون درگیری داشتیم و منم چون بچه کوچیک خانواده بودم همیشه کاسه کوزه ها سر من شکسته میشد آخرش هم داداشم ازدواج کرد و چند سال بعد بابام کارای اون یکی برادرمو درست کردو اونم با عشقش ازدواج کرد..خیلی گرفته شده بودم و گوشه گیر تنها دلخوشیم شده بود روزایی که با دوستم میرفتم کلاس زبان ..اونموقع ها دوستم از همه چیز خبر داشت منظورم مسائل خونمونه ..من خبر داشتم که دوستم با یه پسری به اسم رضا دوسته اما هیچوقت خودمو قاطی نکرده بودم .چون خوشم نمیومد و از این چیزا ترس و واهمه داشتم ...یه روز رضا با یکی از دوستاش اومده بود در آموزشگاه منم همیشه بهش بی توجه بودم و کاری باهاشون نداشتم هفته بعد دوستم بهم گفت اون پسر که با رضا بوده خوشش از تو اومدهو ازم خواسته باهات حرف بزنم راضیت کنم ..منم بهش گفتم مژده تو شرایط خونه مارو میدونی... من از این کارا میترسم ..دوستمم گفت آره اما باور کن آرومت میکنه و از ناراحتی در میایی بعد از چند هفته بالاخره راضی شدمو دقیق یادمه 20تیر سال 87بود که برای اولین بار باهاش صحبت کردم ..اون موقع من گوشی و سیمکارت نداشتم ..اما بخاطر اون به بابام گفتم و بابامم برام تهیه کرد..از هفته بعد دیگه زنگ زدنا و پیام دادنا شروع شد و کم کمک بهش وابسته شدم ..همیشه با هم بودیم...و برای همدیگه مث بقیه دوستا کادو میخریدیم ...یادمه اولین کادویی که براش خریدم دوتا پیراهن بود یکیش سبز یکیش آبی ...گوشواره هامو فروخته بودم تا براش اونارو خریدم..اونموقع چون داداشام هرسه تا دانشجو بودن دانشگاه آزاد و داداش بزرگم نامزدی کرده بود و هنوز سرکار نبود خوب یکم خرج و مخارج برامون سخت بودبا این حال من براش فراهم میکردم ..یه بار گفت خواهر زادم اومده بدنیا پول ندارم براش کادو بخرم. من گردنبندمو فروختم و براش یه انگشتر طلا خریدم بعدش بهم گفت نمیدونم شال گردنی میخاماونم براش گرقتم البته اونم برام میگرفت ..بهش گفتم دنبال کارای سربازیت باش و با هزار پارتی و پرسو جو که کردمبراش کاری کردم که سربازی معاف شد..براش یه جشن گرفتم کیک میوه شکلات شیرینی کادو همه چیز براش گرفتم و دادمش بهش..بعدش گفتم نوبت دانشگاهه براش دفترچه گرفتم و کمکش کردم وکنکور دادو دانشگاه آزاد مهندسی کامپوتر قبول شدو بازم براش جشن گرفتم و دوباره کیک و بقیه چیزا براش فراهم بودحتی آدامش هم براش خریدم با پولایی که دیگه جمع کردم.. چون درسم خوب بود تو دراس فیزیکش کمکش میکردم ...خالم از جریان من خبر داشت یه روز نشسته بود پیش زنداداشم گفته بود یکی هست که نیوشارو دوست دارهاونم همه رو گذاشته بود کف دست داداشم بهشم اضافه کرده بود باهم میرن بیرون و... داداش بزرگم زنگ زد به دوتا داداش دیگم و به مامانمو بابام همه چیزو گفت ...دیگه فکرشو بکنید چی شد.. من سال سوم دبیرستان بودم موقع امتحان نهایی کارم شده بود گریه سر نماز دعا میکردم .خدایا مراقبش باش بلایی از جانب خانواده من سرش نیاد ..خودمو اماده کرده بودم برای کتک کاری و حتی مردن حالم خیلی بد بود امتحان زمین شناسی افتادم و مدیر مدرسه از والدینم خواست بیاد مدرسه برای افت شدیدی که کردم..داداشم گفته بود که حق نداری از خونه بیرون بری ..سیمکارتمو برداشته بود ..داداش دومم یه بار از مدرسه اومدم گفت چی شنیدم نیوشا اومد سمتم که بزنم داداشم تکواندوکار بود با حرکات تکواندو که نمیدونم اسمشون چیه اومد طرفم مامانم اومد سمتم که نزنم دستشو گرفتمو گفتم مامان ولش کن بزار بزنم و رفتم جلوش وایسادم تا بزنم..کار من شده بود گریه کردن اشک ریختن نه غذا میخوردم نه جایی میرفتم فقط به فکر مسعود بودمکه چی به سرش میاد ..اون موقع ها که شارژش تموم میشد من با گوشی بابام بهش زنگ میزدم اونم شماره بابامو سیو کرده بود دیگه هر وقت دعوامون شد فوری به گوشس بابام زنگ میزد .. بدبختیم بیشتر شده بود اونم میدونست من میترسم دیگه بذتر شد ..داداشم دادش درومده بودکه این شماره کیه.. تازه بدبختیام شروع شد ...سال 89 بود که بهم گفت بیا کافی شاپ همیشگی وورفتم با هم صحبت کردیم ..و یکدفعه بهم گفت نیوشا ازت میخام بیایی خونمون...موندم همینجوری مسعود منظورت چیه...منم تند از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم اومد دنبالم سر پله ها بازومو گرفت و گفت وایسا .داد زدم گفتم بهم دست نزن آشغال ..اینو که گفتم با پشت دستش زد تو صورتم و منم از 6تا پله پرت شدم افتادمتا خونه پیاده اومدمو فقط گریه کردم دیگه هر روز دعوا بود و بهم فحش دادفحش هایی که خجالت میکشم بگم چی گفت ..منم فقط کارم شده بودگریه دوسش داشتم نمیتونستم از جدا بشم تا اینکه روز داد زد گفت دعا میکنم داداشت یه بلایی بگیرش..داداشم مهندس بود گناوه توی یه شرکت کار میکرد..یه آشوبی تو دلم افتاد عصر زنگ زدم داداشم ..دوستش جواب داد گفت نترسید چیزی نشدهمیخاستیم یه چاه بزنیم داداشت دفته داخل چاه برای بررسی کمربند ایمنیش پاره شده و اما خوشبختانه نجاتش دادیم دیگه نفهمیدم چی شد دنیا درو سرم چرخید..هر روز دعوامون هر روز بیشتر شدو اون حرفش یه کلمه بود من میخام..با همه عشقی که بهش داشتمنمیتونستم اینکارو بکنم هر روز دعوا هر روز فحش هر روز زنگ میزد بابام ..وقتی دانشگاه قبول شدم بهم زنگ زد گفت :حالا چی میخای برامون بگیری؟؟؟رفتم دانشگاه یه روز جشن دانشجویان جدید بود منم رفتم نمیتونستمجوابشو بدم بهم زنگ زد گفت معلوم نیست … … .. داد زد و گفت اون پول تولدی که بهت دادم بهم بده تودلم 100تومن بهم داد اینو که گفت داغون شدموسط دانشگاه نشتمو سرمو بردم زیر چادر و بلند بلند گریه کردم..اما حالا ولش کردم ...
    حالم داغون بود ..بعد اون با یکی آشنا شدم انقدر خوب بود باهام که همه دنیامو رو اون و عشقش بنا کردم
    انقدر ضربه دیده بودم از مسعود که فکر کردم این مث اون نیست...فکر میکردم فقط مهران (اون پسری که بعدش باهاش آشنا شدم )پسر خوبیه چون باهام بد رفتاری نمیکنه.. یه روز گوشیم خراب شد مهران گفت ببر درستش کن خودم میخام پولشو بدمبردم درستش کردم اما اون پولشو ندادو تحقیرم کرد و بهم گفت تو بخاطر پول با مردا دوس شدی ..و گفت همه کادوهام بهم پس بدهمن هیچوقت ازش چیزی نخاستم حتی نخواستم پول گوشیو بده خودش گفت ...بدترین حرفاروووو زشت ترین حرفارو بهم میزد داغونم کرد و گذاشت و رفت ..داغونم کرد من همه آیندمو با اون بنا کرده بودم ..از اون به بعد دیگه با کسی دوست نشدم و نخواهم شد اما از سادگسم واقعا استفاده کردن .. من هیچوقت به کسی بی احترامی نکردم ..اما همه ..در جواب فحشا و داداشون فقط سکوت کردم فقط..
    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  2. کاربرانی که از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 05:08 PM
  2. تصویر رایج در دستشویی دبیرستانهای دخترانه !(کاملا واقعی)
    توسط "golbarg" در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 3rd May 2013, 12:38 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd January 2013, 11:22 PM
  4. داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)
    توسط بلدرچین در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 3rd February 2012, 12:00 AM
  5. یک داستان واقعی
    توسط mahsaj00n در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 28th May 2011, 12:33 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •