هوا بارانی بود
پشت شیشه ایستاده بودم و به شیشه ی بخارگرفته می نگریستم
از ازدحام کوچه کم میشد
بوی عطر باران روی خاک
چشمها را بستم
یاد آن روز بارانی که باهم بودیم در خاطرم جان گرفت
هوا سرد و بارانی
و وجود ما که از عشق پرحرارت بود
من بودم و تو و دیگر هیچ
دستهای گرمت را بر شانه های تکیده ام احساس کردم
بوی تنت که در عطر باران پیچیده بود...
به خود آمدم
گویی از خوابی طولانی بیدار شدم، چشم گشودم
من بودم و در و دیوار و پنجره و نم باران که بر شیشه میکوبید
و نسیمی که از لای پیجره موهایم را چنگ میزد، یادآور دستانت شد
لبخند و اشک با هم
غم و شادی
عشق و نفرت
گویی دیگر مرزی نمیشناسند
کاش خاطراتت را هم با خود برده بودی
ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ . . .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ
ﯾﮏ جایی
به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ
ﺑﺮمی گردد !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ !
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ !
او دور ازین کرانه ، من دور از آن کرانه ..![]()
انتخاب سریع یک انجمن
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
قبل از هر گونه فعالیت در سایت به قوانین توجه نمایید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)