هوا بارانی بود
پشت شیشه ایستاده بودم و به شیشه ی بخارگرفته می نگریستم
از ازدحام کوچه کم میشد
بوی عطر باران روی خاک
چشمها را بستم
یاد آن روز بارانی که باهم بودیم در خاطرم جان گرفت
هوا سرد و بارانی
و وجود ما که از عشق پرحرارت بود
من بودم و تو و دیگر هیچ
دستهای گرمت را بر شانه های تکیده ام احساس کردم
بوی تنت که در عطر باران پیچیده بود...
به خود آمدم
گویی از خوابی طولانی بیدار شدم، چشم گشودم
من بودم و در و دیوار و پنجره و نم باران که بر شیشه میکوبید
و نسیمی که از لای پیجره موهایم را چنگ میزد، یادآور دستانت شد
لبخند و اشک با هم
غم و شادی
عشق و نفرت
گویی دیگر مرزی نمیشناسند
کاش خاطراتت را هم با خود برده بودی
علاقه مندی ها (Bookmarks)