دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: داستان های از زندگی بعضی ها اما واقعی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32327
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستان های از زندگی بعضی ها اما واقعی

    داستان عشق هانیه و حامد


    داستان من شاید متفاوت باشه .ولی منم دلم شکسته . خیلی هم شکسته .
    من خیلی مقید به همه چی بودم. نه تنها من خونوادم هم مثل من بودن .ترم 3 بودم که مامانم بهم زنگ زد که امشب قراره برات خواستگار بیاد .منم آماده شدم که برم خونه .


    اون شبی که حامد میومد خواستگاریم ، میلاد هم اومده بود خواستگاریم.
    میلاد پسری بود که از همه نظر شبیه به من بود . خیلی قبولش داشتم. تو نهاد که بودیم با هم آشنا شدیم.بعنوان 2 تا همکار . ولی من یه حسی بهش داشتم. چرا دروغ بگم دوسش داشتم .ولی نمیتونستم چیزی بگم .حامد یکی از فامیلای دورمون بود . هم سن خودم بود. خونواده خیلی خوبی داشتن. از همه نظر .اون شب بابام بهم گفت هانیه هرچی که تو بگی . ولی خونواده حامد بهترن .من میلاد و خیلی دوست داشتم. ولی به بابام گفتم باشه . حامد .نمیدونم ته دلم یه جوری بود .به میلاد جواب رد دادم.با حامد عقد کردیم. من دیگه سعی کردم میلاد رو فراموش کنم.حامد از همون روزای اول مشکوک بود. اصلا پیشم نمیومد.من هم میرفتم خونشون همیشه یه گوشه میگرفت میخوابید و با گوشیش ور میرفت .یه شب که حامد خوابیده بود گوشیش رو چک کردم. کلی اس ام اس داشت و اس زده بود.به یه دخــــتر . من خشکم زد. اینا چیه . به کی داره اس میده .هیچی نگفتم. به روش نیاوردم.میدونستم چه بلایی سرم اومده . به خونوادم چیزی نگفتم.از اون طرف مامانم برام جهیزیه میخرید از طرفی من تو اتاقم گریه میکردم.تا مامانم میومد میگفت بیا ببین خوشت میاد.؟اشکامو پاک میکردم و دستاشو میبوسیدم .میگفتم عالیه.ولی دلم خون بود .یه روز حامد گفت بیا قدم بزنیم. من رفتم.کلی حرف زد و من فقط گوش دادم. وقتی رسیدیم دم خونمون بهش گفتم واس همیشه خداحافظ.گفت چی داری میگی؟ گفتم نمیخوامت . گفت چرا ؟ گفتم یا برام توضیح میدی یا دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.گفت شلوغش نکن . بیا حرف بزنیم. گفتم من همه چیزو میدونم.گفت سحر دوس دختر قبلیمه . وقتی هم باهات عقد کردم باهاش بودم.گفتم چرا باهام بازی کردی؟ اون ادامه داد. من هر روز صبح به فلان کافی شاب میرم و براش رز آبی میبرم.حتی انتخاب لباسام با اونه. من فقط سکـــــوت کردم.باید همه چیز رو به خونوادم میگفتم. با مامانم حرف زدم. فقط کار مامانم و خواهرم گریه بود.همیشه جلو اونا خودمو خوب نشون میدادم که من حالم خیلی خوبه ولی داغون بودم.تو این گیر و دار گفتم بزا یه کاری کنم حال و هواشون عوض بشه.داداشم یه مدتی بود با یکی دوس بود. رفتم با دختره حرف زدمو به مامانم اینا گفتم واس داداش زن بگیریم.خودم به تنهایی همه کارار رو انجام دادم. همه فکر میکردم چقدر حالم خوبه .ولی بدبخت شده بودم.تا اینکه داداشمم نامزد کرد. همه خوب بودن. حالشون یه خورده عوض شده بود.من رفتم با مامان حامد صحبت کردم و بهش گفتم تو میدونستی؟گفت آره میدونستم که با یکی دوسته . گفتم باهات ازدواج کنه شاد از سرش بره.گفتم من عروسم شمام دیگه . باز هم سکوووت کردم.درخواست طلاق دادم. دیگه نمیخواستم ریخت حامد رو ببینم.با اینکه نامزد بودیم ولی خداروشکر میکنم که حتی 1 بار هم بهم دست نزده. شاید باور نکنید .طلاق توافقی گرفتیم و جدا شدیم. البته کلی مخالفت کردن خونوادش و حتی خودش.1 سالم به سختی گذشت . یه شب یادمه که خیلی داغون بودم. من خیلی کم پیش میاد گریه کنم.همش تو خودم میریزم. به شب بغضم ترکید . و تا صبح گریه کردم. دلم شکست .1 سال بعد فرزاد که دانشجو ارشد بود . اومد خواستگاریم. ولی من نمیخواستم ازدواج کنم.میترسیدم خونوادش همش بهم بکگن طلاق گرفته ای. همه چیزو به فرزاد گفتم.فرزاد فهمیده بود چه بلایی سرم اومده . من همیشه انکار میکردم که اصلا نمیخوام ازدواج کنم.ولی اون خیلی پافشاری کرد .مامانم اینا خیلی میترسیدن دوباره ازدواج کنم.ولی بعد از ماه ها عقد کردیم. من و فرزاد الان خوشبخت ترین آدمییممم .خدا روشکر میکنم. امیدوارم میلاد به هرچیزی که میخواد برسه .چون میلاد و خیلی دوس داشتم . . چون پسر ماهی بود .و حامد رو هم بخشیدم.در حقم بد کرد . ولی بخشیدمـــــش .
    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  2. 5 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 05:08 PM
  2. تصویر رایج در دستشویی دبیرستانهای دخترانه !(کاملا واقعی)
    توسط "golbarg" در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 3rd May 2013, 12:38 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd January 2013, 11:22 PM
  4. داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)
    توسط بلدرچین در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 3rd February 2012, 12:00 AM
  5. یک داستان واقعی
    توسط mahsaj00n در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 28th May 2011, 12:33 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •