داستان عشق اسماء و مهدی
من و مهدی چند سالی بود که با هم بودیم . تو همه لحظات . مهدی جای همرو برام پر کرده بود .یه جورایی کمبود محبتی که داشتم ؛ تا حد مرگ همدیگرو دوست داشتیم .بهش زنگ زدم و گفتم تو که شرایط خونه رو میدونی پس بیا بیخیال هم شیم.من نمیخوام تو بخاطر من اذیت شی.اون هم گفت اسماء دیوونه شدی . من و تا تا تهش با همیم.هر اتفاقی که بیفته من یکی پاش وایستادم ..پس دیگه نزن این حرفارو ... ولی من میدونستم این بار هم ... ...مهدی بعد مدتی اومد خواستگاریم.. بابام نمیدونم چرا حرفی نزد .. فقط سکون کرده بود.تو دلم گفتم چش شده بابام . هر کس دیگه ای میومد نمیذاشت بیان تو و دعوا را مینداخت..الانشم متوجه نشدم چرا بابام قبول کرد .. با هیچ دغدغه و کشمکش و دعوا همه چی خوب پیش رفت .به مامانم گفتم بابا چرا حرفی نزده ؟ اون هم گفت من باهاش حرف زدم و گفتم دخترمون دیگه بزرگ شدهباید ازدواج کنه یا نه . بقیه کارارو بسپار به خودم . خیلی خوشحال بودیم .با مهدی عقد کردیم.. بهترین روزارو داشتیم.. برای خرید عقد رفتیم..باورم نمیشد که با مهدی هستم..گاهی اوقات که با مهدی بیرون میرفتیم همیشه پشت سرم رو نگاه میکردم که مبادا بابام باشه ..با اینکه شوهرم بود ولی باز هم میترسیدم .. از بچگی این ترس تو وجودم بود .ترس بابام..یه روز به مهدی گفتم .. مهدی تا ته تهش باهامی؟ گفت مگه قراره نباشم .یه جوری میگی که انگار قراره بمیرم .. گفتم خدا نکنه . کلا گفتم.گفت من راحت بدست نیاوردم .سالها منتظر موندیم تا امروز رو تجربه کنیم ..پس تا ته ته تهش هستم . منم گفتم تا تهش هستم ...روزامون خیلی خوب بود و همه چی خوب میش میررفت ..3سال از زندگی مشترکمون گذشت ... خیلی خوشبخت بودیم ... نبود بچه رو تو زندگیمون حس میکریم ... با هم حرف زدیم . گفتیم بچه دارشیم...ولی نشد .. مشکل از من بود ... زمانی که متوجه شدم مشکل از منه دنیا رو سرم خراب شد ..همه چیزو حدس میزدم .. یه زن دیگرو میدیدم تو زندگیم .. ولی مهدی میگفت نه ما بچه میخوایم چیکار.مهم خودتی.. نمیدونم چرا اون حرفارو بهم زد .شاید بهم روحیه بده .. کلی حرفای قشنگ زد .ولی من ته دلم یه جوری بود ...1 سالی گذشت .. رفتاراش اصلا عوض نشده بود ..ولی من خودم بچه میخواستم .. چون خیلی بچه دوست داشتم.مهدی هم همینطور .ولی اون اصلا کاری نمیکرد تا ناراحت شم .ولی من با حرفهای مادرشوهرم داغون شده بودم ..که مشکل ا توء . تو پسرم رو بدبخت کردی..اصلا این حرفایی و که بهم میگفت رو به مهدی نمیگفتم . گفتم صبر میکنم ..یه روز مهدی گفت ناهار میرم خونه مامانم. گفت منتظرم نباش.. گفتم باشه عزیزم...عصزی که برگشت خونه یه حالی بود .. گفتم چیزی شده ؟ گفت نه ..رفت تو اتاق و خوابید .. زمانی هم که بیدار شد کارای شرکت رو انجام داد ... 1 کلمه باهام حرف نزد.میدونستم داره چه بلایی سرم میاد .. آره درست بود .انقدر تو گوشش خونده بود که مهدی ازم متنفر شده بود ...براش چای بردم .. گفت نمیخورم ... بشین باهات حرف دارم، من نشستم، گفت من بچه میخوام..گفتم تو که میدونی ما بچه دار نمیشیم ، تو خودت گفتی بچه مهم نیست، یادته ؟گفت آره ولی حالا میخوام. گفتم من نمیتونم بچه دار شم.. اشکام میومد . هیچی نگفتم . فقط اون حرف زد.من پسر بزرگم مادرم در |آ|رزویه اینه که نوشو بغل کنه ..میخوای این رو از مامانم دریغ کنی؟گفتم مگه دست منه ؟ گفت من نمیتونم ادامه بدم.. سخته ادامه این زندگی برام..گفتم این تویی که اینارو میگی؟ گفت آره منم مهدی..تو گفتی که تا تهش باهامی.. پس چی شد ؟ گفت نه نمیتونم.اون روز کلی دعوا گرفت . احساس کردم تو اون خونه زیادیم..خودم برای اینکه مهدی عذاب نکشه رفتم درخواست طلاق دادم.. فقط بخاطر اون..زندگیمو تباه کردم.. میتونستیم به شکل بهتری با روش بهتری زندگی کنیم ..ولی نخواست و نذاشتن ..الان من و مهدی از هم جدا شدیم .. فقط بخاطر حرفای مامانش قید من رو زد..منی که چند سال به پاش بودم .. منی که سختی ها رو باهم تحمل کردیم..منی که هر روزم بخاطرش گریه بود ..تنهام گذاشت ...ولی حالا تنهام .. تنهاتر از همیشه ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)