دلم بسته به این درختان ، بسته به این دیوار های ترک بسته...
دلم تنگ، نفسهایم نیز تنگ...
ترانه ی سوز و سرمای ملایم پاییز بین من و تنهاییم فریاد می کند
و گوش من سپرده شده است به هر ترانه ای که از دلم بر آید
گاه ابرها می روند و خورشید می آید،پنجره ی خیس خورده ی اتاقم خشک می شود!
دلم می خواهد بنویسم چرا که انگار دیگر نمی توان حرفی زد...
من امیدوارم هنوز...
نمی دانم چرا چند شب است پشت سر هم باران می آید
تمام خانه ها و مغازه ها بوی نم می دهد. رهگذران گریزانند! نمی دانم مگر فرار هم دارد؟
باران می آید، من نمی خواهم آسمان را درک کنم، چرا که من در درک کوچکترین خواهش قلب
خویش عاجز مانده ام...
آسمان درک مرا می خواهد چه کند؟
من دلی دارم که از حسی غریب، بی نام، بی نشان ،گرفته است...
بند آمد ، تمام شد ، سر رسید، دیگر باران نمی آید !!!
اما درختها ، درختها رهایم نمی کنند
و خاطره ی باران هنوز زنده است
من هنوز امیدوارم...
من دلم گرفته است...
علاقه مندی ها (Bookmarks)