سلام
باتشکر از شاینی عزیزم
من همه صحبت های رو خوندم همه بچه ها یطوری راست میگن
من از خودم شروع میکنم ما خانواده پدریم چون فقط2تا پسر بودن و هرکدومم یه شهر من دیگه وقتی دخترعموی خودمو میدیدم حس میکردم غریبه ان برام
یا همینطور اقوام مامانم انگار اونا مال یه کره دیگه بودن مام یه کره روز به روز به قول شاینی عزیزم تنهاتر میشدم یطورای کل خانواده. من فکر میکردم چون
ماازاونا دوریم اینطوریه ولی وقتی خوب به زندگی اونام نگاه کردمدیدم اونام که پیش هم هستن از هم دورن .
علت های زیادی هست:
1-این دوره زمونه فکرو ذکر بیشتر ماها شده پول در آوردن
2-چشم و هم چشمی
و .......
وقتی مام اومدیم پیش اونا دیدم به جای اینکه حس تنهایمون کمتر بشه بیشترشد. یه روزمن بابام حرف زدمو گفتم بابا چا من نمیتونم بادخترعموخودم راحت باشمو.....
بعد کلی حرف زدن به یه نتیجه رسیدیم که بهتر خودمون یه کارکنیم اومدیم همه رو دعوت کردیم نه با غذاهای آنچنانی ها فقط قصد دور هم بودن بود و
همینطور ادامه پیدا کردوپشت سرهم بقیه یاد گرفتن الان بیشتر 5شنبه جمعه ها یا بعضی روزای دیگه هفته هر کسی بتونه یه نوع غذا درست میکنه همه
میریم اونجاو کلی خوش میگذره .حس تنهایمون کمتر شده
من این جمله تیمسارو قبول ندارم که گفت کسی که وقت نداره کتاببخونه بی فرهنگه .چون بافرهنگ بودن به پول،کتاب خوندن،بهترین لباسو غذاو خوردن نیست
پس به نظرمن از خودتون شروع کنید وقتی تو یه کلاس درس میخونی سعی کنید قبل اون اتفاقات که شاینی عزیز گفت همه چیزو برا همه روشن کنید که بعد دچار مشکل نشید.....





پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)