من چقدر بد شانسم....چرا!؟!؟
دیگه بقیم باورشون شده من خییییییییییییییییییییلی بدشانسم
امروز ساعت 6 صبح یکی از بچه ها بهم زنگ زده میگه برو کلاس بندیا رو زدن تو سایت مدرسه نگاه کن.....
اصلا نفهمیدم چه جوری بلند شدم..خدا میدونه با چه ذوقی ......دیشب ساعت 3 خوابیدم....
بعد از کلی فکر کردن....رمز دانش اموزیم یادم اومد...
وارد شدم .......
دو تاکلاس ریاضی دو تاکلاس تجربی...
دلم خوش بود تنها نیستم تو کلاس ....
رفتم اسم خودمو و کلاسمو نگاه کردم دیدم هیشکی از بچه های پارسال تو کلاس من نیستمن تنهام....
هیشکیرو تو کلاس نمیشناسم
دوستای صمیمیم حدیث و مهسا رفتن ریاضی....حالا از اینا بگذریم دلم خوش با کیمیا تو یه کلاسم ولی نبودیم
همیشه از دوران ابتدایی من جداشدم از دوستام...همش از شانسمه
این چندنفرم که اسماشونو گفتم دوستایی بودن که اول دبیرستان با هم اشنا شدیم و کم کم داشتیم صمیمی میشیدیم
مهسا اولین دوستم تو این مدرسه و بقل دستیم بود....اخ که چقدر زدیم تو سروکله ی هم امسال.....بامزه بود...
امسال خدا میدونه کنار کی میشینم
حالا من چیکار کنم؟؟؟!
الان هم زمان با نوشتنم اشک تو چشام جمع شده.....دوستدارم بزنم زیر گریهولی نمیخوام بابام گریه هامو ببینه
دیگه دوست دارم برم یه جا که واسه ی همیشه تنها باشم....دلم دریا میخواد که بخوابم روی ماسه ها....دشت...هیچ ادمی نباشه.......خودم باشم فقط......
دوباره ساعت 9 بابام رفته کتابای درسیمو گرفته....هیچی نگفتم فقط بهشون زل زدم
من بدبخت روز گارم
16 شهریور
علاقه مندی ها (Bookmarks)