* با حضـــــور خانم غزل بارون *

[غزل بارون]

سلام بانوی قدیمی اما کم پیدای سایت!!
خوبید ایشالله؟!فدات بشم ممنون
گرم نیست که؟؟؟ نه هوا به این خنکی یخ زدم
متولد چه ماهی هستید؟!بهمن
از اشعار حافظ کدومو بیشتر دوست داری و بهت امید می ده؟!حضور ذهن ندارم
تا حالا اتخاره کردی؟!اگه بله برای چی بوده؟!جوابش چی بود؟خوب یا بد؟!بله.خوب بود
منو چقدر میشناسی؟کم
در همون حدی که میشناسی نظرت چیه درباره من؟!خوب و سر حال
نظرت درباره این شعر من چیه؟!
چیزی ازش دستگیرت میشه که به دردت بخوره؟!کمی نامیدانه هستا
باز هجوم کلمات در هم و برهم...
جمله هایی نا تمام و حرفایی مبهم...
و من حیران و سرگردان از این آشفتگی بی پایان!...
بی قرار...
اندوهی بزرگ...
کل پستوی دلم را پر کرده...
و ماه از گوشه طاق پنجره خاک خورده نگاه مبهوتم پیداست...
شب بی رمق راه می رود...
خیلی وقت است برای رسیدن به صبح می رود...
می رود...
ولی هرگز نمی رسد...
تا نزدیکی سحر که می شود وقت برگشتنش است...
و باز هم قصه جدایی...
فرجامی سوخته...
شب بی رمق است...
و من محتاج سحر...
آه خسته ام از بی رمق گام برداشتنت!!...
ثانیه ها به طرز جان کاهی کند و آهسته و یخ بسته حرکت می کنند...
بس کنید!!...
کلماتم همه یک صدا جمله می شوند...
و از قله هنجره ام به پایین می پرند:

بی تابم...من...محتاج سحرم!!...