دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: زندگینامه ی شهید زین الدین

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25844
    Array

    پیش فرض کتاب نيمه پنهان ماه(زندگينامه شهيد مهدي زين الدين)

    نیمه پنهان ماه 5
    در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي به نام انقلاب اسلامي و به نام انسان نوشته شده است. اين فصل از جنس بهار است ولي به رنگ سرخ نوشته شده است و خزاني به دنبال ندارد. اين فصل داستان تجديد عهد انسان در روزهاي پاياني تاريخ است و براي همين با خون و اشك نوشته شده است، خوني كه يك روز در اين سرزمين بر خاك ريخته شد و اشكي كه روزي در وداع، گوشه ي چادري پنهان شد و روزي ديگر بر سر مزاري به خاك فرو شد؛ و امروز باز هم جاري مي شود تا يك بار ديگر گرد و غبار ناگزیري زمان را از چهره ي سرداران روزهاي انتظار بشويد.
    در كتاب قطور تاريخ فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است.
    زندگي با مهدي براي من يك خواب بود؛ خوابي كوتاه و شيرين در بعدازظهر بلند تابستان جنگ. دو سال و چند ماهي كه مي توانم تعداد دفعه‌هايي را كه با هم غذا خورديم بشمرم. از خواب كه پريدم او رفته بود. فقط خاطره‌هايش، آن چيزهايي كه آدم‌ها بعدا يادش مي‌افتند و حسرتش را مي‌خورند باقي مانده بود. مي‌گويند آدم‌ها خوابند، وقتي مي‌ميرند بيدار مي‌شوند. شايد او بيدار شده و من هنوز خوابم. شايد هم همه‌ي اين مدت خواب او را مي‌ديده‌ام. از آن خواب‌هايي كه وقتي آدم مي‌بيند وي خواب هم ميخندد. خوابي غيرمنتظره. خواب زندگي با يك فرشته.
    مهدي زين الدين
    تولد: 18 مهر 1338
    ورود به دانشگاه: 1356
    ازدواج با منيره ارمغان: 31 خرداد 1361
    شهادت: 27 آبان 1363
    من آخرين بچه ي يك خانواده ي معمولي بودم. تا راهنمايي هم بچه ماندم. هنوز كه حياط خانه ي چندان بزرگمان را محله ي با جك قم مي بينم، ياد شيطنت‌هاي خودم و خواهرم مي افتم. يادم مي آيد كه از انبار دوچرخه فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعدازظهر مدرسه مان بازي مي كرديم. پدرم كه سرش به كار خودش بود. ما هم مثل خيي ديگر از دخترها به مادر نزديك‌تر بوديم تا پدر. مادرم هواي بچه‌هايش، مخصوصا راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فكر نكنيم، آن هم در قم آن زمان كه تعداد كمي از دخترها ديپلم مي گرفتند. اين توجه مادرانه را بگذاريد كنار اين كه من ته تغاري و عزيز كرده‌ي مادر هم بودم. هميشه بهترين لباس هايي كه مي شد، برايم مي خريد يا مي دوخت. هر جا هم كه مي رفت معمولا مرا همراه خود‌ش مي برد. جلسه ي قرآن را كه خوب يادم هست، با هم مي رفتيم. سوره هاي ريز و درشت قران كه آن جا حفظ كردم از آن به بعد هميشه يادم بود.
    شروع جواني من هم زمان با انقلاب شد. هفده ساله بودم. دوران تغييرات بزرگ، اين تغيير براي من از حزب جمهوري به وجود آمد. دبير زيستمان در حزب كار مي كرد. به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد. جذب فعاليت ها و كلاس هاي آن جا شدم. كلاس هاي احكام، معارف، اقتصاد اسلامي. قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ی ارث بود و اين چيزها براي آن كه اسلام را دين كهنه‌اي نشان دهند. شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود. يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا بمان مي گفتند در عمل پياده كنيم. سعي مي كرديم در كارهايمان، همين كارهاي روزمره، بيش تر توجه كنيم، بيش تر دقت كنیم. در غذا خوردن، راه رفتن، برخورد با خانواده و دوستان. حتي مسواك زدن برايمان يك كاري شده بود. نوارهاي شهيد مطهری را آن جا شنيده بودم. يادم هست مي گفت «آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را مي خواستيم، كه شبيه آدم هاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند. مثلا يك لباس را كلي وقت مي پوشيديم. آن هم من كه مادرم مي گفت تا قبل از آن سخت‌گير ترين بچه‌اش راجع به لباس بوده‌ام. آدم به طور طبيعي در سن جواني دنبال تنوع است، ولي ما مي‌خواستيم با فدا كردن اين چيزها به چيزهاي بهتر ومتعالي‌تري برسيم. نه من، اكثير جوان‌ها داشتند اين طور مي‌شدند.
    يك روز كه كلاسمان تمام شد گفتند «زود خودتان را برسانيد خانه، امشب خاموشي است.» جنگ شروع شده بود. عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود. جنگ كه شروع شد نوع فعاليت‌هاي حزب هم عوض شد. كلاس‌هاي آموزش اسلحه و امدادگري گذاشتند. اسلحه مي‌آوردند و باز و بسته كردنش را نشانمان مي‌دادند. فكر مي‌كرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بكشد بايد بلد باشيم تيراندازي كنيم. بعد از مدتي هم، ساختمان حزب شد تداركات پشت جبهه. آن كلاس‌هاي سابق كم‌رنگ‌تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد. آن روزها به خوابم هم نمي‌آمد كه اين حزب رفتن‌ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بكشد. پيش از او يك خواستگار ديگر هم برايم آمده بود. آدم بدي نبود، ولي خوشم نيامد ازش. لباس پوشيدنش به دلم ننشست.
    خدا وقتي بخواهد كاري انجام شود، كسي ديگر نمي‌تواند كاري كند. خرداد سال شصت و يك، يك هفته بعد از آن خواستگار اولي، خانواده‌ي زين‌الدين، مادر ويكي از اوامشان، به خانه‌ي ما آمدند. از يكي از معلم‌هاي سابقم در حزب خواسته بودند كه دختر خوب به‌شان معرفي كند. پاسدار است. بعد هم گفتند به نظرشان يك زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه كارهايي بايد بكند. با من و خانواده‌ام صحبت كردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند كه يك دختر مناسب برايت پيدا كرده‌ايم. قرار شد آن‌ها جواب بگيرند و اگر مزه‌ي دهان ما «بله» است جلسه‌ي بعد خود آقا مهدي بيايد.
    در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني. گفته بود «يك همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم. مي‌خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد؟» او هم گفته بود «مگر در مورد بچه‌هاي سپاه هم كسي مي‌آيد تحقيق بكند؟» پدرم پيغام داد خود آقاي مهدي بيايد و ما دوتايي با هم حرف بزنيم.
    قبل از آمدن آقا مهدي يك شب خواب ديدم كه همه جا تاريك بود. بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازه‌اي آن جا بود، يا لباس سپاه. با آن‌كه روي صورتش خون خشك شده بود، بيش‌تر به نظر مي‌آمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
    مرد وقتي از پله‌ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت، فهميد كه نيامده تا برگردد. بليتي كه او براي جنگ گرفته بود يك‌ طرفه بود. سپاه قم و شهر و پدر و مادرش را رها كرده بود و مثل يك نيروي معمولي آمده بود جبهه. هواي داغ اهواز را به سينه كشيد. بوي باروت مي‌آمد. خوش حال شد. توي سرماي جبهه‌هاي غرب هيچ بويي واضح نبود. چند تا از بهترين رفيق‌هايش را سفيد كرده بود و بوي زنده‌ي بدنشان به خاطره‌اش پيوسته بود. در دنيا مالك هيچ‌ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود كه آن هم تنش بود.
    هنوز سال‌هاي اول جنگ بود. جنگ بيش‌تر مثل فيلم‌هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي. آدم‌هايي كه آمده بودند هيچ كدام تا به حال يك جنگ درست و حسابي نديده بودند. همين بچه‌هاي معمولي كوچه و خيابان‌هاي شهرهاي مختلف بودند كه عزيزترين چيزشان را، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند. حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش‌تر از يك نيوري معمولي مي‌تواند به كار بيايد. جسور، باهوش، تيزبين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي. مهدي زين‌الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن. همين كه بفهمد عراقي‌ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي‌خواهند حمله كنند و به فرمانده ‌هايش گزارش بدهد كلي كار بود. ولي او شب‌ها كه بي‌كار مي‌شد تا ديروقت مي‌نشست و طرح و كالك‌هاي منطقه را بررسي مي‌كرد. دوباره فردا عراقي‌ها هنوز به فكر استتار و اين حرف‌ها نبودند. تانك‌هايشان را راحت مي‌شمرد. خودشان را د يد مي‌زد. توي خاك ما بودند و سر راهشان همه‌ش روستايي‌هاي اطراف فرار كرده بودند. هم شناسايي بود، هم گردش. شناسايي هوش مي‌خواهد و جسارت. آدم وارد را كه بفرستند شناسايي، حتي مي‌گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده‌اند يا سني. و او همه اين‌ها را داشت.
    اما اين جوان خوش‌رو با خنده‌اي كه دائم در صورتش شكفته بود، مي‌دانست كه جنگ حالا حالاها ادامه دارد. جنگ روي ديگر سكه‌ي زندگي او بود. آدم‌هاي ديگر مي‌توانستند در خانه‌هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت كنند، ولي او مرد عمل بود و نمي‌توانست به خاطر كارش زندگيش را عقب بيندازد. كسي چه مي‌دانست فردا چه مي‌شود. او نمي‌خواست وقتي مي‌رود مثل الآن مجرد باشد.
    چند روز بعد خودش آمد. ساعت شش بعدازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار. اسمش را دورادور در همان كلاس‌هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ولي نديده بودمش. آمد و رفت تنها توي اتاق نشست. خواهرزاده‌ام هنوز بچه بود. پنج شش سالش بود. از سوراخ كليد نگاه مي‌كرد. گفت «خاله اين پاسداره كيه آمده اين جا؟» رفتم تو. از جايش بلند شد و سلام و احوال‌پرسي كرد. با چند متر فاصله كنارش نشستم. هر دو سرمان را زير انداخته بوديم. بعد از سلام و عليك اول همان حرفي را گفت كه خانواده‌اش قبلا گفته بودند. گفت «برنامه ‌ام اين نيست كه از جبهه برگردم. حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين. يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد.» بعد از هر دري حرفي زد. گفت «به نظر شما اصلا لازم است خانم ها خياطي بلد باشند؟» حتي حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده براي زن مهم‌تر است، يا بهتر است برود بيرون سر كار. اين هم گفت كه «من به دليل مجروحيت يكي از پاهايم مشكل دارد و اگر كسي دقت كند معلوم است كه روي زمين كشيده مي‌شود، لازم بود كه اين نكته را حتما بگويم.»
    كم كم ترسم ريخت. بعد از اين كه حرف‌هاي او تمام شد، براي اين كه حرفي زده باشم گفتم «شما مي‌دانيد كه من فقط دو سال از شما كوچك‌ترم؟ مشكلي با اين قضيه نداريد؟» گفت «من همه چيز شما را از پسرعمه‌هايتان پرسيدم و مي‌دانم. نيازي نيست شما راجع به اين‌ها بگوييد. مشكلي هم با سن شما ندارم. حتي قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند.» حرف‌هايمان در يك جلسه تمام نشد. قرار شد يك بار ديگر هم بيايد.
    از همان زمان كلاس‌هاي حزب، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند. سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين‌هايشان را مي‌ديديم. برايمان حكم قهرمان داشتند،‌ مجسمه‌ي تقوا و ايثار، آدم‌هايي كه همه چيز در وجودشان جمع است. حالا يكي از همان‌ها به خواستگاريم آمده بود. جلسه‌ي اول توانستم دزدكي نگاهش كنم. مخصوصا كه او هم سرش را زير انداخته بود. با همان لباس فرم سپاه آمده بود. خيلي مرتب و تميز. فهميدم كه بايددر زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد. از چهره‌ي گشاده‌اش هم مي‌شد حدس زد شوخ است. از سؤالاتي كه مي‌پرسيد فهميدم آدم ريزبيني است و همه‌ ی جنبه‌هاي زندگي را مي‌بيند.
    دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد. صحبت‌هاي جلسه‌ي دوم كوتاه‌تر بود. نيم ساعت بيش‌تر نشد. اني كه چه جوري بايد خانه بگيريم، مدت عقد، مهريه و اين چيزها. آقا مهدي اصلا موافق مراسم نبود. مي‌گفت «من اصلا وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي‌دهد.» گمانم عمليات رمضان بود. حالا كه دلم گواهي مي‌داد اين آدم مي‌تواند مرد زندگيم باشد، بقيه‌ي چيزها فرع قضيه بود.
    ديگر همه‌ي خانواده‌مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند. مردها معمولا در اين كارها آسان‌گيرتر هستند. ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي‌كرد. مادرم مي‌گفت «چه طور مي‌شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه؟» او مي‌گفت «حاج خانم ما سرباز امام زمانيم، صلوات مي‌فرستاد. داماد به دلش نشسته بود. كارها سريع و آسان پيش رفت. من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يك حلقه‌ي طلا خريديم، نه صد تومان؛ تنها خريد ازدواجمان، حلقه‌ي او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود. رفتيم به منزل آيت‌الله راستي و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه‌ي طلا عقد كرديم. مراسمي در كار نبود. لباس عقد را هم خواهرم آورد.
    بعد از عقد رفتيم حرم. زيارت كرديم و رفتيم گلزار شهداء سر مزار دوستان شهيدش، يادم نمي‌آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم. سر مزار آيت‌الله مدني گفت «من خيلي به ايشان مديونم. خرم‌آباد كه بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم.» خانواده‌شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه‌اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند. آن شب يك مهماني كوچك خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود. براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود. فرداي همان روزي كه عقد كرديم او رفت جبهه.
    دو ماه و نيم عقد كرده در خانه پدرم ماندم. در اين مدت آقا مهدي بعضي وقت‌ها زنگ مي‌زد و مي‌گفت مثلا «من ساعت نه جلسه دارم، مي‌آيم قم. بعدازظهر هم يك سر به شما مي‌زنم.» يك بار بين خرم‌آباد و اراك تصادف كرده بود وقتي آمد از پنجره‌ي اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه‌اي سفيد شبيه باند بسته. توي اتاق كه آمد بازش كرده بود. پرسيدم «خداي ناكرده مجروح شديد.» گفت «نه چيزي نيست، از اين چيزها توي كار ما زياده.» مادرم مي‌گفت «آقا مهدي حالا شما يك مدتي بمانيد يك عده تازه نفس بروند.» او هم مي‌خنديد و مثل هميشه مي‌گفت «حاج خانم صلوات بفرستيد، ما سرباز امام زمان هستيم.» اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود، ولي با قيافه‌اش بيش‌تر آشنا شده بودم. از فميدن يك چيز هول برم داشت. آن صورت نوراني‌اي كه در خواب ديده بودم، صورت خودش بود. آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم. ولي تازه داشتم مي‌فهميدم. بايد با آدمي زندگي مي‌كردم كه اصلا نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي‌كردم. احساس مي‌كردم دارم به شعارهايي كه مي‌دادم عمل مي‌كنم. بايد با يك شهيد زنده زندگي مي‌كردم. يكي از دوستان هم دبيرستانيم كه دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود «اين منير از همان اول مي‌گفت من مي‌خواهم به آدم سادهاي شوهر كنم. آخرش هم اين كار را كرد. رفت به يك پاسدار شوهر كرد.» گفته بود «مگر پاسداري هم شد شغل؟» من هم برايش پيغام فرستادم «اين‌ها با خدا معامله كرده‌آند. كي از اين‌ها بهتر؟» خدا را شكر مي‌كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم. حتي از اين كه مراسم نگرفتيم خوش حال بودم. اصلا در ذهنم نبود كه مثلا با يك آدم شيك و آن‌چناني ازدواج كنم. دوست داشتم ازدواجم رنگي از ازدواج حصرت علي (ع) و حضرت فاطمه (ص) داشته باشد.
    بعد از مدتي كه رفت و آمد، گفت «اگر شما اهواز باشيد، زودتر مي‌توانم بيايم پيشتان. منطقه‌ي كاريم الآن آن جاست. يكي از دوستانم تازه ازدواج كرده. يك خانه مي‌گيريم. يك طبقه ما باشيم، يك طبقه آن‌ها، كه تنهايي برايتان زياد مشكل نباشد. به يك محلي هم مي‌گوييم كه بيايد و در خريد و اين كارها كمكتان كند.» اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي‌توانستم قبول كنم، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي‌توانستند. مي‌گفتند «هر كاري رسم و رسوم خودش را دارد.» براي خودشان ناراحت نبودند، مي‌گفتند«جواب مردم را هم بايد داد.» همان حرف و حديث‌هاي هميشگي شهرهاي كوچك، كه بايد برايشان يك گوش را در كرد و يكي را دروازه. اما پدرم مي‌گفت «من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي‌توانم بگويم. تو هم دخترم، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باش.» شهريور همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز. مادرم آن‌قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود. من هم دختري نبودم كه از خدايم باشد از خانواده‌ام جدا شوم. دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود. ولي احساس مي‌كردم اگر همراه او نروم پشيمان مي‌شوم. شايد آن موقع براي ما طبيعي بود.
    اهواز برای من جاي جديد و قشنگي بود. اثاثمان را ريخته بوديم توي يك تويوتاي لندكروز. همه‌ي اثاثمان نصف جاي بار وانت را هم نمي‌گرفت. خودمان هم نشستيم جلو، من و آقا مهدي و خواهرش. خيلي خوب شد كه خواهرش همراهمان آمد. من هنوز رويم نمي‌شد با آقا مهدي تنها بمانم. از انوازع تا قم خواهرش هر موقع احساس مي‌كرد كه سكوت بين من و آقاي مهدي ديگر زياد شده يكي حرفي مي‌زد. مثلا «شما خياطي هم بلدي؟» شب اول كه رسيديم، وارد خانه‌اي شديم كه تقريبا هيچ چيز نداشت. توي آن گرمايي كه به‌ش عادت نداشتم، حتي كولري هم براي خنك كردن نبود. شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم. از همسايه‌ي طبقه‌ي پايين گرفتيم. با خواهر آقا مهدي مي‌گفتيم مگر توي اين گرما مي‌شود زندگي كرد. ولي بايد مي‌شد. چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود، ولي اين يكي ديگر تصميم خودم بود كه همرا ه او بيايم.
    چند روز اهواز ماندم. قبلا با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست، برای اين كه حوصله‌ام سر نرود آن‌جا در مدرسه‌اي درس بدهم. با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم.
    بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشتركمان را شروع كنيم. يك سري وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم، گاز و يخچال. مغازه‌هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعدازظهرها باز مي‌كردند. آمد و همه جاي شهر را كه برايم ناآشنا بود نشانم داد. بازار ميوه و سبزي، نمايشگاه فرهنگي سپاه، زينبيه. گفت «اگر بي‌كار بودي و حوصله‌ات سر رفت، اين جاها هست كه بيايي.» آقا مهدي يك ماه اول تقريبا هر شب مي‌آمد خانه.
    اما من بي‌كار نبودم. اوايل مهر بود كه كارم را در مدرسه شروع كردم. درس دادن به آن بچه‌هاي خون گرم جنوبي زير سر و صداي موشك‌هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته‌ايم، كار سرگرم‌ كننده‌اي بود. احساس مي‌كردم مفيد هستم. به خاطر كارم كه تدريس ديني و قرآن بود، بايد زياد مطالعه مي‌كردم. ولي باز وقت زياد مي‌آوردم. آیا مهدي هم صبح زود، بعد از اذان، بلند مي‌شد و مي‌رفت و شب بر مي‌گشت.
    كم كم با خانم توفيقي همسايه‌مان بيش‌تر آشنا شدم. آدم هم كلام مي‌خواهد. تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي‌شد. با هم مي‌رفتيم پشت خانه‌مان. يك جايي بود، زينبيه، كه پايگاه تقويت پشت جبهه خانه‌مان. يك جايي بود، سري دوزي و سبزي پاك كردن. نمي‌شد آدم در اهواز باشد و براي جبهه كاري نكند. اهواز تقريبا نزديك يك خط مقدم جنگ بود. هم براي پر كردن بيکاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب‌خانه‌ي مسجد شدم. كتاب مي‌گرفتم و مي‌بردم خانه. او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشد. فكر كند كه خب، حالا يك زني گرفته‌ام، بايد همه چيز را حتي بر خلاف ميلش تحمل كند. مي‌دانشت تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده‌اش بوده بعضي وقت‌ها عذاب آور است. بعضی وقت‌ها تا دو هفته مي‌رفت شناسايي، ولي تلفن ميزد و مي‌گفت كه فعلا نمي‌تواند بيايد. همين كه نفسش مي‌آمد براي من بس بود، همين كه بفهمم يك جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي‌كشد.
    وقتي مي رفت يك چيزهايي مثل حديث، آيه، جمله‌هايي از وصيت شهدا را با ماژيك مي‌نوشت و مي‌زد به ديوار اتاق. مي‌گفت «دفعه‌ي بعد كه آمدم، اين را حفظ‌ كرده باشي.» بعضي‌ها وقتي حرف مي‌زنند كلامشان خشونت ندارد ولي طوري است كه احساس مي‌كني بايد به حرفشان گوش كني. مهدي اين طوري بود. نمي‌خواست در تنهايي فكرهاي الكلي بكنم. بعضي وقت‌ها مي‌خواست نيامدنش به خانه را توجيه كند، ولي احتياجي نبود. مي‌گفت «بعضی بچه‌ها براي اين كه از دست زنشان راحت باشند شب‌ها پادگان مي‌خوابند و نمي‌آيند.» مي‌گفت «اين ظرفيت را در تو مي‌بينم، وگرنه من هم بايد به تو برسم.» هندوانه زير بغلم مي‌داد. اسم نمي‌آورد، ولي دلمان مي‌خواست زندگيمان مثل حضرت علي (ع) و حضرت فاطمه (ص) كه نه، يك كم شبيه آن‌ها بشود. مي‌گفت «بدم مي‌آيد از اين مردهايي كه مي‌بينم مي‌آيند و به زن‌هايشان مي‌گويند دوستت داريم و فلان. آن وقت زن هم مي‌گويد خب اگر اين طوري است پس مثلا فلان چيز را برايم بخر.» مي‌گفت «يك چيزهايي را من از اين بچه‌ها در جبهه مي‌بينم كه زبانم بند مي‌آيد. ديروز يك مهندسي از بچه‌هاي جهاد آمد پيشم،
    گفت آقا مهدي خانمم تماس گرفته، بچه‌دار شده‌آم. اگر امكانش هست مرخصي مي‌خواهم. گفتم اشكالي ندارد، تا شما كارت را تمام كني من برگه‌ي مرخصيت را مي‌نويسم. تا برود كارش را تمام كند، يك خمپاره خورد كنارش و شهيد شد. من نمي‌توانم با ديدن اين چيزها خانواده‌ي خودم را مقدم بر بقيه بدانم.»
    اين را فهميده بودم كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي‌آيد. از اين كه بگويد دوستت دارم و اين حرف‌ها. دوست هم نداشت اين حرف‌ها را بشنود. مثلا من شماره‌ي تلفن پايگاه انرژي اتمي را داشتم. بعضي وقت‌ها هم دلم مي‌خواست كه زنگ بزنم. ولي چه طور بگويم، يك كم مي‌ترسيدم. شايد يك بار هم گفت «دليلي نداره، كلي آدم ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست.»
    درست است كه ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم، ولي من هنوز تو رودرباسي داشتم. حتي رويم نمي‌شد توي صورتش نگاه كنم. يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه، ديدم لباس‌هايشا را شسته، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش، دارد نماز مي‌خواند. اين قدر خجالت كشيدم و خودم را سرزنش كردم كه چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم. نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد. گفت «آدم بايد همه جورش را ببيند.»
    هيچ وقت واضح با هم حرف نمي‌زديم. راجع به همه چيز، حتما خودمان، بهانه‌ي حرف‌هايمان جبهه و جنگ بود. حالا نه در اين مورد، كلا آدمي نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش بيش‌تر باشد. حتي راجع به جبهه هم اين جور نبود كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد. مسائل مربوط به كارش را اصلا نمي‌گفت. از پشت تلفن، هميشه اين حالت بودم كه نتوانم حرف‌هايم را بزنم. حتي رويم نمي‌شد بپرسم كي مي‌آيي.
    وقتي هم نبود همين طور، يك بار به من گفت «روزها توي خانه حوصله‌ات سر مي‌رود راديو گوش كن.» آن موقع راديو نداشتيم. از روز بعد يك جعبه‌ي آهني روي تاق‌چه مي‌ديدم، ولي باز نمي‌كردم. مي‌گفتم حتما بي‌سيمش داخل آن است. نمي‌خواستم به‌ش دست بزنم. چهار پنج روز فقط نگاهش كردم. يك بار كه آمد، پرسيد «راديو را توانستي راه بياندازي؟» گفتم «كدام راديو؟» گفت «هماني كه توي آن جعبه، سر تاق‌چه بود.» نمي‌توانستم بگويم كه احساس مي‌كردم آن جعبه جزو حريم او است و نبايد به‌ش دست بزنم.
    همه كارها و حرف‌هايش را دربست قبول مي‌كردم. هنوز از جزئيات كارش چيزي نمي‌دانستم. از اين و آن شنيده بودم كه نيروهاي قم و اراك و چند جاي ديگر با هم يك جا شده‌آند و تيپ علي‌بن‌ابي‌طالب را تشكيل داده‌اند. آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود.
    ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي‌كرد. با اتوبوس كه مي‌رفتم مدرسه و بر مي‌گشتم، كنار خيابان رزمنده‌ها را با چفيه‌هايشان مي‌ديدم كه جلوي باجه‌ي تلفن صف كشيده‌اند تا به خانواده‌شان زنگ بزنند. از همه جاي ايران آمده بودند. برگشتني براي اين كه زود به خانه نرسم، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي‌شدم و بقيه راه را پياده مي‌آمدم. از جلوي بيمارستان جندي‌شاپور رد مي‌شدم. آمبولانس آمبولانس مجروح مي‌آوردند. من هم همين جوري مات و مبهوت مي‌ايستادم و نگاهشان مي‌كردم. حيران در برابر رازي كه اين آدم‌ها با خود نگاهشان مي‌كردم. حيران در برابر رازي كه اين آدم‌ها با خود داشتند، چيزي كه مي‌توانستند برايش جان بدهند. ديدن جنگ از نزديك يعني همين، يعني اين كه ببيني آدم‌ها واقعا زخمي و شهيد مي‌شوند. شب كه آقا مهدي بر مي‌گشت خانه مي‌خواستم همه‌ي چيزهايي را كه آن روز ديده بودم برايش تعريف كنم، ولي نمي‌شد. فرصت نمي‌كرد تا آخرش را بشنود.
    عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم، تلفن زد. تلفني حرف زدنمان جالب بود. بيش‌تر تلگراف بود تا تلفن. كم و كوتاه. شايد فكر مي‌كرديم همه چيز بايد به مختصرترين شكلش انجام بگيرد. گفت «يك كم مشكل پيدا كرديم. من فردا بر‌مي‌گردم، مي‌آْيم خانه». حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است. اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود كه گفتم «نه! لزومي ندارد برگردي.» از او اصرار كه «دارم فردا مي‌آيم» و از من انكار كه «نه، چه كار داري كه بيايي.» يك چيز ديگر هم مي‌خواستم بگويم. رويم نمي‌شد. خواست قطع كند. گفت «كاري نداري؟» گفتم «مي‌خواستم يك چيزي را به‌ت بگويم.» گفت «خودم مي‌دانم.»
    فردا كه از مدرسه آمدم خانه پوتين‌هايش را جلوي در ديدم. گوشه‌ي اتاق خوابيده بود، يك پتو انداخته بود زيرش. نصفش شده بود تشكش، نصفش لحاف. سلام كردم. خواب نبود. گفتم «شكست خورديد؟» گفت «سپاه اسلام كه هيچ وقت شكست نمي‌خورد، ولي خب، مي‌دوني، مجبور شديم جمع و جور كنيم». ذوق زده بودم. جواب آزمايشم توي كيفم بود. مي‌خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم. من و من كردم. گفتم «يك چيزي مي‌خواستم بگويم» ذوقم را كور كرد. گفت «مي‌دونم چه مي‌خواهي بگويي.»
    كلا بنا بر اين نبود كه هميشه هم‌ديگر را ببينيم. اصلا برا خودم حرام مي‌دانستم كه او را ببينم، چون مي‌دانستم بودنش در جبهه بيش‌تر به نفع اسلام است. براي خودم هم اين سوال پيش نمي‌آمد كه «خب اين كه حالا شوهر من است، چرا فقط دو روز در هفته مي‌بينمش؟»
    من آدمي معمولي بودم. مهدي خودش اين را در من ديده بود. حد و اندازه‌ام را مي‌دانستم و او هم مي‌دانست. بعد از آن دوره، روزها و شب‌هايي كه او كم‌تر و ديرتر به خانه مي‌آمد، احساس مي‌كردم كه با آدمي طرفم كه توانم براي شناختنش كافي نيست.
    مرد در انتهاي را ه بود. سال‌هاي شناسايي تمام شده بود. ولي او هم مثل همه‌ي نيروهاي شناسايي ديگر بود كه وقتي فرمانده مي‌شدند هم، دوربين از دستشان نمي‌افتاد. از بس با همه‌ي آن‌هايي كه از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم مي‌گرفت؛ اراكي‌ها فكر مي‌كردند اراكي است قمي‌ها فكر مي‌كردند قمي. تيپ علي‌بن‌ابي‌طالب (ع) شده بود زن و بچه‌اش. اول ازدواج به زنش گفته بود «من قبل از توسعه تا تعلق ديگر دارم، سپاه، جبهه، شهادت.»
    من كه آدم بي‌احساسي نبودم. فاصله‌ي بينمان اذيتم مي‌كرد، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود. فكر مي‌كردم زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن كاري را بكند كه شوهرش مي‌خواهد. وقتي او ابراز علاقه نمي‌كرد، طبيعي بود كه من هم ابراز علاقه نكنم. يا طبيعي است كه تازه عروس دلش لباس بخواهد، اين چيز و آن چيز بخواهد، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي‌گذاشت كه به او بگويم «حالا كه آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخرم.» خودش كه اهل چيز نو خريدن نبود، نه براي من نه براي خودش. يك بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم. توي خانه لباس‌ها را پوشيد و رفت. وقتي برگشت دوباره لباس سپاه تنش بود گفت «يكي از دوستانم مي‌خواست داماد شود، لباس نو می خواست. دادم به او.» گفت «شماها فكر مي‌كنيد من خيلي به اين چيزها وابسته‌ام؟»
    سليقه‌اش دستم آمده بود. اين كه از چه لباسي خوشش مي‌آيد يا نمي‌آيد. به قول خودش لباس اجق وجق دوست نداشت. لباس ساده و تميز، كمي هم شيك. رنگ‌هاي آبي آسماني و سبز. از قرمز بدش مي‌آمد. مي‌گفت «از جبهه اين قرمز براي من شده يك جور سمبل قساوت.» قرمزي رژ لب ناراحتش مي‌كرد. يك بار كه زدم به شوخي گفت «اين مرباها چيه خانم‌ها به لب‌هاشون مي‌مالند!» مي‌گفت «من تو را همان طوري كه هستي مي‌خواهم.»
    زمستان كه شد براي اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيك زد. شب‌ها كنار پنجره مي‌نشستم و گوشه‌ي پلاستيك را بالا مي‌زدم و خيابان را نگاه مي‌كردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي‌شود. خانه‌مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و از هر طرفي كه مي‌آمد مي‌ديدمش. تويوتاي لندكروزش را كه مي‌ديدم، بلند مي‌شدم و خودم را سرگرم كاري نشان مي‌دادم تا نفهمد اين همه مدت منتظر او بوده‌ام. يك بار حواسم نبود. همين جوري مات رو به پنجره مانده بودم. صدايش را از پشت سرم شنيدم. گفت «بابا اين در و پنجره‌‌ها هم شكل تو را ياد گرفتند، از بس كه آن جا نشستي.» خودش هم يك كارهايي مي‌كرد كه فاصله‌ي بينمان كم‌تر شود. يك روز صبح خوابيده بودم. چشم‌هايشان را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي‌كند اول ترسيدم، بعد ديدم خود آقا مهدي است. موهايش را با نمره‌ي هشت زده بود. گفت «چه طور شدم؟» و خنديد. خنده‌اش مخصوص خودش بود. لب زيريش اول كمي به يك طرف متمايل مي‌شد، بعد با دو لب با هم باز مي‌شدند. خيلي قشنگ بود.
    نمي‌دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم. يك روز گفت «مي‌خواهي برويم بيرون؟ امروز را مي‌توانم خانه بمانم.» قرار شد يك گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم. من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست كردم كه ظهر بخوريم. از اهواز راه افتاديم طرف دزفولکه با موشك مي‌زدند. از كنار ساختماني رد شديم كه ده دقيقه قبلش موشك خورده بود. گفتيم اين جا كه نمي‌شود. جاي گشتن نبود، همه جا سنگر و همه‌ي آدم‌ها نظامي. حداقل برويم مزار شهدا فاتحه‌آي بخوانيم. ظهر هم شده بود. همان جا ناهار را خورديم. حاشيه‌ي قبرستان. پيش خودم گفت «اين جا در اين غذا را بردارم پر خاك مي‌شود.» هيچ خوشم نمي‌آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره‌اي نبود. با اكراه چند لقمه خوردم. گفتم نكند فكر كند دارم لوس‌بازي در مي‌آورم. چند لقمه هم او خورد، زياد هم حرف نزديم.
    از قديم گفته‌اند آدم‌ها توي سفر بيش‌تر با هم آشنا مي‌شوند. سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت. گفتند از طرف سپاه يك ماموريتي به چند نفر داده‌اند گفته‌اند خانم‌هايتان را هم مي‌توانيد ببريد. يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه‌اي در راه دارم آيا مي‌توانم سوار هواپيما شوم. مشكلي نبود. سوريه كه رسيديم فهميدم آن برنامه‌شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان. يك روز و نصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم. خوش حال بودم، خيلي. از دو چيز؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه. ديگر، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم. آن قدر ذوق كرده بودم كه مي‌گفتم اصلا همين جا در هتل بمانيم. لازم نيستش مثلا برويم خريد يا اين جور كارها.
    آن چند روز عالي بود. در اين مدت فهميدم پاسدارها آدم‌هاي معمولي مثل ما هستند. غذا مي‌خورند، حرف مي‌زنند. آدم‌هايي كه خوبي‌هايشان از بدي‌هايشان بيش‌تر است. با هم خريد هم رفتيم. هيچ كداممان نمي‌دانستيم بايد چه كار كنيم. براي زندگي‌اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم. در بازارهاي سوريه خيلي به دنبال سوغاتي مناسب بودم. آخرش ده تا سجاده خريديم. آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي‌كند ياد او بيفتد. يك بار همين جور كه ويترين مغازه‌ها را نگاه مي‌كرديم، جلو يك لوازم آرايش ايستاديم. خانمي داشت رژ لب مي‌خريد. آقا مهدي هم رفت تو. همان جا ايستاد. از فروشنده پرسيد «اين‌ها چيه؟» فروشنده‌هاي اطراف هتل اغلب فارسي هم بلند بودند. گفت «رژلبه. بيست و چهار ساعته است.» پرسيد «يعني چي؟» آقايي كه همراه آن خانم بود گفت «يعني امروز بزني تازه فردا معلوم مي‌شه.» خنده‌مان گرفت و زديم از مغازه بيرون. همين تا دو ساعت ديگر برايمان اسباب شوخي و خنده بود. بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سر فرصت سوغات براي فاميل هر دومان گرفتم.
    لبنان كه مي‌خواست برود نگران بودم. حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود. گفتم «اون جايي كه مي‌روي جنگه؟ خبري نيست. من اين‌جا شهيد نمي‌شوم. قراره توي وطن خودمان شهيد شويم.» اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد.
    برگشتني از سوريه ديگر خودماني‌تر شده بوديم. ديگر صدايش نمي‌كردم آقا مهدي. راحت مي‌گفتم مهدي. دليلش شايد بچه‌آي بود كه به زودي قرار بود به دنيا بيايد. ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم. حرف‌هايمان را راحت‌تر به هم مي‌گفتيم.
    بعد از اين كه از سوريه برگشتيم، من قم ماندم و او رفت اهواز. ماه آخر بارداريم بود. خانه‌ي پدر و مادرم منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم. ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي‌گيرند. او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادرم هستم و آن‌ها هوايم را دارند. درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش‌تر مي‌شود. خدا رحمت كند شهيد صاقي را. از دوستان نزديك آقا مهدي بود. حرف‌هايي را كه به هيچ‌كس نمي‌زد به او مي‌گفت. آدم نكته‌سنجي بود. آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي‌ماند و استراحت مي‌كرد. اطرافيان از حال من بي‌خبر بودند. سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه‌ي ما. گفت «آقا مهدي پيغام داده‌اند و گفته‌اند من نمي‌توانم با شما تماس بگيرم، اين پول را هم فرستاده‌اند كه بدهم به شما.» خيلي تعجب كردم. هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي‌شد. حالا اين كه آقا مهدي از يك جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود. بعدها فهميدم كه قضيه‌ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش در آورده.
    بچه‌مان روز تاسوعا به دنيا آمد. قبلا با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم. اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم. ليلا دختري شيريني بود، من اما آن قدر كه بايد خوشحال نبودم. در حقيقت من خيلی هم ناراحت بودم. همه‌اش گريه مي‌كردم. مادرم مي‌گفت «آخر چرا گريه مي‌كني؟ اين طوري به بچه‌ات شير نده.» ولي نمي‌توانستم. دست خودم نبودم. درست است كه همه‌ي خانواده‌ام بالاي سرم بودند،‌خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنار باشند، ولي خب من هم جوان بودم. دوست داشتم موقع مهم‌ترين واقعه‌ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده‌اش پيشم باشند.
    ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد. اين ده روز اندازه‌ي يك سال بر من گذشته بود. پرسيد «خب چه طوري رفتي بيمارستان؟ با كي رفتي؟ ما را هم دعا كردي؟» حرف‌هايش كه تمام شد، گفتم «خب! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض بر من بسته شود.» گفت «نه، ان شاء الله مي‌آيم. دوباره به‌ت زنگ مي‌زنم.» بعدازظهر همان روز دوباره تلفن زد. «امشب مامانم اين‌ها مي‌آيد ديدنت.» اين جا بود كه من همه‌ي عصبانيت ده روزه را يك جا خالي كردم. گفتم «نه هيچ لزومي ندارد كه بيايند» اولين بار بود كه بااو اين طوري حرف مي‌زدم. از كسي هم ناراحت نبودم. فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم. بايد خالي مي‌شدم. بايد خودم را خالي مي‌كردم. گفت «نه، تو بزرگتر از اين حرف‌ها فكر مي‌كني. اگر تو اين طوري بگويي من از زن‌هاي بقيه چه توقعي مي‌توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند. تو با بقيه فرق مي‌كني.»
    گفتم «عيب نداره، هندوانه بذار زير بغلم.»
    گفت «نه به خدا، راستش را مي‌گويم. تازه ما در مكتبي بزرگ شده‌ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد. مگر ما از پيغمرمان بالاتر هستيم؟»
    ليلا چهل روزه شده بود كه تازه او آمد. شب آمده بود رفته بود خانه‌ي مادرش. فردا صبح پيش من آمد، خيلي عادي؛ نه گلي، نه كادويي. صدايش را از آن يكي اتاق مي‌شنيدم داشت به پدرم مي‌گفت «حاج آقا، اصلا نمي‌دانم جواب زحمت‌هاي شما را چه طور بدهم.» پدرم گفت «حرفش را هم نزنيد. برويد دختران را ببينيد.» وقتي وارد اتاق شد، من بهت زده به او زل زده بودم. مدت‌ها از او خبري نداشتم، فكر مي‌كردم شهيد شده، مفقود يا اسير شده. آمد و ليلا را بغل كرد.بغلش كرده بود و نگاهش مي‌كرد. از اين كارهايي هم كه معمولا پدرها احساساتي مي‌شوند و با بچه‌ي اولشان مي‌كنند، گازش مي‌گيرند، مي‌بوسند، نكرد. فقط نگاهش مي‌كرد. من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه‌ي عصبانيتم تمام شد. آرامش مرا هم در بر گرفته بود. فهميدم عصبانيتم بهانه بود. بهانه‌اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليل براي عصبانيت نداشتم. به قول مادربزرگم مكه رفتن بهانه ی بودن مكه در خانه بود.
    هنوز دو روز نشده دوباره رفت. وقتي داشت مي‌رفت گفتم «من با اين وضعيت كه نمي‌توانم خانه‌ي پدرم باشم. شما من را ببر توي منطقه،‌ آن جايي كه همه خانم‌هايشان را آورده‌اند.» احساس مي‌كردم تولد ليلا ما را به هم نزديك‌تر كرده و من حق دارم از او بخواهم كه با هم يك جا باشيم. فكر مي‌كردم ليلا ما را زن و شوهرتر كرده است. گفتم «تو خيلي كم حرف‌هايت را مي‌گويي.» خنديد و گفت «يك علت ابراز نكردن من اين است كه نمي‌خواهم تو زياد به من وابسته شوي.» گفتم «چه تو بخواهي چه نخواهي، اين وابستگي ايجاد مي‌شود. اين طبيعي است كه دلم براي شما تنگ شود.» گفت «خودم هم اين احساس را دارم، ولي نمي‌خواهم قاطي اين بازي‌ها شوم. از اين گذشته مي‌خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل زندگي كني و تصميم بگيري» گفتم «قبلا فرق مي‌كرد، اشكالي نداشت كه من خانه‌ي پدر بودم، ولي حالا با يك بچه.» گفت «اتفاقا من هم دنبال يك خانه‌ي مستقل هستم.» گفتم «مهدي گاهي حس مي‌كنم نمي‌توانم به درونت نفوذ كنم.» گفت «اشتباه مي‌كني. به ظواهر فكر نكن.»
    بعد از اين كه او رفت، رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته است. خيال مي‌كردم اصلا مرا نمي‌خواهد فكر مي‌كردم اگر دلش مي‌خواست مي‌توانست مرا هم با خودش ببرد. دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود. انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد. چون فردايش تلفن زد. صدايم از گريه گرفته بود. گفت «صدات خيلي ناجوره، بعد از اين كه او رفت، رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم. خيال مي‌كردم تحويلم نگرفته است. خيال مي‌كردم اصلا مرا نمي‌خواهد فكر مي‌كردم اگر دلش مي‌خواست مي‌توانست مرا هم با خودش ببرد. دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود. انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد. چون فردايش تلفن زد. صدايم از گريه گرفته بود. گفت «صدات خيلي ناجوره، فكر كنم هنوز از دست من عصباني هستي؟» گفتم «نه». هر چه گفت، گفتم نه. آخرش گفتم «مگر خودتان چيزي بروز مي‌دهيد كه حالا من بگويم؟» گفت «من براي كارم دليل دارم.» داشتيم عادت مي‌كرديم كه با هم حرف بزنيم. گفت «تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم، همان شب بود. فكر كردم كه بايد يك فكري به حال اين وضعيت بكنم.» احساساتي‌ترين جمله‌اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم. ولي مي‌دانستم اين بار هم نشسته و حساب و كتاب كرده. اين عادت هميشه‌اش بود. اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه‌هاي مثبت و منفي كاري را كه مي‌خواهد انجام بدهد تويش بنويسد. حالا هم مثبت‌هايش از منفي‌هايش بيش‌تر شده بود. به او حق مي‌دادم. من دست و پايش را مي‌گرفتم. اسير خانه و زندگيش مي‌كردم و او را اصلا آدم زندگي عادي نبود.
    بهمن ماه، ليلا سه ماهه بود كه دوزاره برگشتيم اهواز. سپاه در محله‌ي كورش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه‌هاي لشكر علي‌بن‌ابي‌طالب گرفته بود. هر طبقه يك راه‌روي طولاني داشت كه دو طرفش سوييت‌هاي محل زندگي زن و بچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بودند. اين جا نسبت به خانه‌ي قبلي‌مان اين خوبي را داشت كه ديگر تنها نبودم. همه‌ي زن‌هاي آن جا كم و بيش وضعي شبيه من داشتند. همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و اين ما را به هم نزديك‌تر مي‌كرد. هر هفته چند بار جلسه‌ي قرآن و دعا داشتيم. بعد از جلسه‌ها از خودمان و اوضاع هر كداممان مي‌گفتيم. وقتي مي‌ديديم جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي‌فهميديم كه مرد آن خانه آمده. بعضي وقت‌ها هم مي‌فهميديم خانمي كه دو اتاق آن‌طرف‌تر مي‌نشست، شوهرش شهيد شده.
    حول و حوش عمليات خيبر بود. خيلي وقت مي‌شد كه از مهدي خبري نداشتم. از يكي از خانم‌ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم «چه خبره؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه‌ها خبري نيست.» گفت شوهرم مي‌گويد «همه سالم‌اند، فقط نمي‌توانند بيايند خانه. بايد آن مواضعي را كه گرفته‌اند حفظ كنند.» هر شب به يك بهانه شام نمي‌خوردم يا ديرتر مي‌خوردم. مي‌گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد. آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم. گفتم حتما نمي‌آيد ديگر. تا آمدم سفره را بيندازم و غذا بخورم، مهدي در زد و آمد تو. صورتش سياه سياه شده بود. توي موهايش، گوشه‌ي چشم‌هايش و همه‌ي صورتش پر از شن بود. بعد از سلام و احوال‌پرسي گفتم :"خيلي خسته‌اي انگار." «آره چند شبه نخوابيدم.» رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم. پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا، دم در، با پوتين خوابش بره. نشستم و بند پوتين‌هايش را باز كردم. مي‌خواستم جوراب‌هايش را در بياورم كه بيدار شد. وقتي مرا در آن حالت ديدي خيلي عصباني شد. گفت «من از اين كار خيلي بدم مي‌آيد. چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را در بياوري؟» بلند شد و دست و صورتش را شست و دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد.
    سر اين چيزها خيلي حساس بود. دوست نداشت زن برده باشد. مي‌گفت «از زماني كه خودم را شناخته‌ام به كسي اجازه نداده‌ام كه جوراب و زيرپوشم را بشويد.» خودش لباس‌هاي خودش را مي‌شست. يك جوري هم مي‌شست كه معلوم بود كه اين كاره نيست. به‌ش كه مي‌گفتم، مي‌گفت «نه، اين مدل جبهه‌اي است.»
    آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد. نشستيم و حرف زديم. از عمليات خيبر مي‌گفت. مي‌گفت«جنازه‌ي خيلي از بچه‌ها آن جا مانده و نتوانسته‌ايم برشان گردانيم.» حميد باكري را گفت كه شهيد شده. حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم «اصلا شماها ياد ما هستيد؟ اصلا يادت هست كه منيري، ليلايي وجود دارد؟» چند ثانيه حرفي نمي‌توانم بگويم كه به فكر شما هستم. اما بقيه‌ي وقت‌ها شما از ذهنم بيرون نمي‌رويد. دوستانم را مي‌بينم كه مي‌آيند به خانه‌هايشان تلفن مي‌زنند و مثلا مي‌گويند بچه را فلان كار كن. ولي من نمي‌توانم از اين كارها بكنم.» آن شب خيلي با هم حرف زديم. فهميدم كه اين آدم‌ها خيلي هم به خانواده‌شان علاقه‌مندند، ولي در شرايطي فعلي نمي‌توانند آن طور كه بايد اين را بگويند.
    همان شب بود كه گفت «من حالا تازه مي‌خواهم شهيد بشوم» گفتم «مگر به حرف شماست. شايد خدا اصلا نخواهد كه تو شهيد بشوي. شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي.» «نه. اين را زوركي از خدا مي‌خواهم. شما هم بايد راضي شويد. توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك بخوانيد.»
    اين دوره‌ي دوم با هم بودنمان در اهواز تقريبا يك سال طول كشيد. من داشتم بزرگ‌تر مي‌شدم. مادر شده بودم و ديگر جوان دل‌نازك سابق نبودم. ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود.
    خاطرات اين دومين سال بيش‌تر در ذهنم مانده كربلا رفتنش را يادم هست. يك بار ديدم زير لباس‌هاي من، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده. پرسيدم «مهدي اين لباس مال شماست؟» گفت «آره.» گفتم «كجا بودي مگر؟» گفت «همين طوري، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم.» گفتم «رفته بودي دبي؟ مكه؟» گفت «نه بابا، ما هم دل داريم.» با موتور زده بود رفته بود كربلا. خودش آن موقع نگفت. بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي‌كرد، يك چيز خنداه‌دار هم گفت. وقتي آن جا رفته بود، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت کرده بود و داشته بر مي‌گشته كه به يكي تنه مي‌زند. به فارسي گفته بود «ببخشيد». يك باره مي‌فهمد كه چه اشتباهي كرده.
    ساختمان موش زياد داشت. شب‌ها از ترس موش‌ها نمي‌توانستم به آشپزخانه بروم. يك وكت زدم به آن‌جايي كه فكر مي‌كردم محل آمد و رفت موش‌هاست. يك شب كه مهدي آمد گفت «خيلي تشنمه. آب خنك خنك مي‌خواهم.» گفتم «پارچ كه بغل دستته.» گفت «نه، بايد بري واسم درست كني.» رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم. وقتي برگشتم ديدم دارد مي‌خندد. گفت «از همان اول كه موكت را آن جا ديدم، فهميدم كه قضيه از چه قرار است. مي‌خواستم سر به سرت بگذارم.» گفتم «آره، تو رو خدا مهدي يك كاري بكن از شر اين‌ها راحت بشوم.» گفت «يك شرط داره.» من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرطي مي‌گويد. گفت «شرطش اينه كه اگر موش‌ها رو گرفتم كبابشان كني.» آن شب من ديگر اصلا نتوانستم شام بخورم!
    ما هم آدم‌هاي معمولي بوديم. جوان بوديم. مي‌دانستيم خوش گذراندن يني چه. مي‌دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست. ولي وقتي مي‌ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني كه آدم‌ها وقت خوش گذشتنشان است، دارد تير و گلوله مي‌خورد به خودم مي‌گفتم كه از خيلي چيزها مي‌شود گذشت. جاي زخم‌هايشرا من يك بار ديدم. تمام گوشت يك پايش سوخته بود.
    هر بار كه ليلا را بغل مي كرد ليلا تمام جيب‌هايش را مي‌كشيد بيرون و هر چه توي جيب‌هايش بود بر مي‌داشت و توي دهنش مي‌كرد. مي‌گفتم «اين‌ها كثيفه.» مي‌گفت «اشكالي ندارد.»
    زن با خوش حالي منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روز به نظر او مهم را در كنار هم باشند. سالگرد ازدواجشان بود. چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت. خسته چشم‌هايش را باز كرد و هم سر خوش‌حالش را ديد كه توي خانه مخصوصا آن قدر سر و صدا راه انداخته كه او بيدار شود. مرد دوباره چشم‌هايش را بر هم گذاشت. با زندگي معمولي آشتي كرده بود. حداقل تنش در خانه راحت بود. گلوله و جنگي در كار نبود. ولي پشت پلك‌هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي‌كرد. خوابيدن آرزويي قديمي شده بود. جنگ امان همه را مي‌بريد.
    فكر كرد «توي اين يك كار كه ديگر مي‌توانم كمكش كنم.» زن توي حمام داشت بچه را مي‌شست.
    گرماي تن بچه‌اش را حس كرد. زندگي همه لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود. دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود. او نقش خود را در دنياي زنده‌ها بازي كرده بود. بچه گريه‌اش بلند شد. حواسش نبود، شامپو زياد زده بود.
    تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي‌كرد. مجيد كه آمد به شوخي گفت «مجيد، ما اصلا اين بچه را نمي‌خواهيم. باشه مال تو.» مجيد بغلش كرد و بردش بيرون. برگشتني ساكت شده بود.
    حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين برادر بيش‌تر بگويم. مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين‌الدين بود. كوچك‌ترين بچه‌ي خانواده بود. قيافه‌ي نوراني داشت. مهدي پاي مجيد را به منطقه باز كرده بود، گردان تخريب. هر جا مي‌رفت مجيد را هم با خودش مي‌برد. هم ديگر را خوب مي‌فهميدند بعضي وقت‌ها مي‌شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي‌گفت «مي‌دونم چي مي‌خواهي بگي.» و مي‌رفت تا كار را انجام دهد در يكي از عمليات‌ها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در نيزارها قايم شود. وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد، از شدت مسموميت همه‌ي بدنش تاول زده بود. يك هفته ازش پرستاري كردم و آن قدر سردي بهش بستم كه حالش خوب شد. همان جا او را خوب شناختم.
    با مهدي هم كه ديگر حسابي صميمي شده بودم، ولي باز هم به روش خودمان. وسط اتاقمان رخت‌خواب‌ها را چيده بودم و اتاق را دو قمست كرده بودم. پشت رخت‌خوابها اتاق مهدي بود. بعضي شب‌ها كه از منطقه بر مي‌گشت، مي‌رفت مي‌نشست توي قسمت خودش و بيدار مي‌ماند. من هم سعي مي‌كردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم، راحت باشد. زن خانه بودم و بايد به كارهايم مي‌رسيدم، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود. يك بار هم سعي كردم وقتي دعا مي‌خواند صدايش را ضبط كنم. فهميد. گفت «اين كارها چيه مي‌كني؟»
    بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت «آماده شويد مي‌خواهيم برويم مشهد.» گفتم: «چه طور؟ مگر شما كار نداريد؟» گفت «فعلا عمليات نيست. دارند بچه‌ها را آموزش مي‌دهند.» برايم خيلي عجيب بود. هميشه فكر مي‌كردم اين‌ها آن قدر كار دارند كه سفر كردن خوش‌گذراني زيادي برايشان حساب مي‌شود. آن قدر سوال پيچش كردم كه «حالا چه شده كه مي‌خواهي برويم مسافرت؟» گفت «مدت‌ها دنبال فرصت بودم كه يك جايي ببرمت. فكر كردم چه جايي بهتر از امام رضا، كه زيارت هم رفته باشيم.» با راننده‌اش، آقاي يزدي، آمديم قم و دو خانواده هم راه يكديگر رفتيم مشهد. مشهد خيلي خوش گذشت. رفت و برگشتمان چهار روز طول كشيد.
    بعد از مشهد رفتن، و برگشتنمان به اهواز مهدي تغيير كرده بود. ديگر حرف‌زدن‌هايمان فقط در صحبت‌هاي پنج دقيقه‌اي پشت تلفن خلاصه نمي‌شد. راحت‌تر شده بود. شايد مي‌دانست وقت چنداني نمانده، ولي من نمي‌دانستم.
    بعد از مدتي آقا مهدي گفت «منطقه‌اي عملاتي من ديگر جنوب نيست. ديگر نمي‌توانم بيايم اهواز.» گفت «دارم مي‌روم غرب. آنجا هم ناامن است و نمي‌توانم تو را با خودم ببرم. وسايلتات را جمع كنيد تا برويم و من شما را بگذارم قم.» وسايل زيادي كه نداشتيم.
    آقا مهدي باكري با مهدي صحبت كرده بود كه هم سر برادرش، حميد، حالا كه حميد شهيد شده، نمي‌خواهد اروميه بماند. خانم شهيد همت هم بعد از سه چهار ماه تصميم گرفته بود كه بيايد قم. با آقا مهدي صحبت كرده بودند كه شما كه با قم آشناييد يك جايي براي ما پيدا كنيد كه مستقل باشيم. بعد آقا مهدي به من گفت «اگر موافقي يك جا بگيريم، شما هم وسايلت را يك گوشه آن بگذاري.» بعد از دو سال دوره، شب‌هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز، دوباره به قم برگشتم.
    دقيقا روز عاشوار بود كه آمديم قم. فرداي همان روز برگشت. آدم بعدها مي‌گويد كه به دلم آمده بود كه آخرين باري كه مي‌بينمش. ولي من نمي‌دانستم. نمي‌دانستم كه ديگر نمي‌بينمش. آن روز خانه‌ي پدرشان يك مهماني خانوادگي بود. من هم آن جا بودم. مهمان‌ها كه رفتند، من آن جا ماندم. يك ساعت بعد مهدي آمد. من رفتم و در رابرايش باز كردم. محرم بود و لباس مشكي پوشيده بودم. آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي‌زد، از پيروزي‌ها؛ از شكست‌ها. من تند تند انار دانه كردم. ظرف انار را بردم توي اتاق و كنارش نشستم و ليلا را گذاشتم بينمان. دم غروب بود. چند دقيقه همه ساكت شدند. حرف نزدن او هم اذيت كننده نبود. لبخند هميشگيش را بر لب داشت. دوتايي ليلا رانگاه مي‌كرديم. بالاخره مادرش سكوت بينمان را شكست. به مهدي گفت «باز همه بگو! تعريف كن.» مهدي با لحني بغض آلود گفت «مادر ديگر خسته شده‌ام. مي‌خواهم شهيد شوم.» بعد رو كرد به من و لب‌خند زد. يعني كه اين هم مي‌داند ، هم فكر كرديم خوب دلش گرفته، خوب مي‌شود. هيچ كدام نمي‌دانستيم جدي مي‌گويد. مي‌خواهد و مي‌شود. فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت. خنكي هواي دم سحر و رفتن او هواي حرم را برايم غم‌گين كرده بود. وقتي داشتيم بر مي‌گشتيم، توي يكي از ايوان‌هاي حرم دو تا بچه‌ي پنج شش ساله‌ي عبا به دوش ديديم كه با پدرشان نشسته بودند و جلويشان كتاب سيوطي باز بود. مهدي رفت و با پدر بچه‌ها صحبت كرد. بچه‌ها هم برايش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند. بچه‌هاي جالبي بودند. مهدي آمد و مرا رساند دم خانه و رفت. اين آخرين باري بود كه ديدمش.
    خانه‌اي كه برايمان گرفته بودند كنار سپاه بود. يك خانه‌ي دو اتاقه كه مهدي هيچ وقت فرصت نكرد شب آن جا بخوابد. به من گفت كه «خودت برو آن جا. مجيد را هم مي‌فرستم بيايد سر اسباب‌كشي كمكت كند.» مجيد آمد و وسايلمان را جا به جا كرد. موقع رفتن گفت «من دارم مي‌روم منطقه. با آقا مهدي كاري نداريد؟» گفتم «سلام برسان.» گفت «سلام ليلا را هم برسانم؟» گفتم «سلام ليلا را هم برسان.» مجيد موقع رفتن واقعا قيافه‌اش نوراني شده بود.
    اول كه به آن خانه رفتم، خانم باكري قرار بود دو سه ساعت بعدش برود اروميه، خانم همت داشت مي‌رفت اصفهان. يك هفته بعد برگشتند. و زندگي مشتركمان شروع شد. يك اتاق خانم باكري و همت كه هر كدامشان دو بچه داشتند، يك اتاق هم من و ليلا. خانم همت، ژيلا را از قبل، از اردوي تحكيم مي‌شناختم. ولي ژيلايي كه الآن مي‌ديدم با آن دختر پر شر و شور سابق خيلي فرق داشت. شكسته شده بود. با خانم باكري هم كم كم آشنا شدم. سعي مي‌كردم جلوي آن‌ها جوري رفتار كنم انگار كه من هم شوهر ندارم. فكر مي‌كردم زندگي آن‌ها بعد از رفتن آدم‌هايي كه دوستشان داشته‌اند چه قدر سخت است. فكر مي‌كردم خب، اگر براي من هم اين پيش بيايد چه؟ اگر ديگر مهدي را نبينم.... فكر مي‌كردم حالا من، پدر و مادرم توي قم هستند آن‌ها چه؟ ولي روحيه‌ي سرزنده و شوخشان را كه مي‌ديدم، مي‌فهميدم توانسته‌اند خودشان را نگه دارند. بعضي وقت‌ها هم آن قدر به سرنوشت خانم همت و باكري فكر مي‌كردم كه يادم مي‌رفت من هم شايد روي مثل آن‌ها بشوم. يك شب گفتند «حالا ببينيم قمي‌ها چه طور غذا درست مي‌كنند.» من هم خواستم كه برايشان نرگسي درست كنم. داشتم غذا درست مي‌كردم كه يك خانمي آمد در زد و يك چيزي به آن‌ها گفت. به خودم گفتم «خب، به من چه؟» شام كه آماده شد هيچ كدام لب نزدند. گفتند «اشتها نداريم.» سيم تلويزيون را هم درآورند.
    فردا خواهم آمد دنبالم. گفت «لباس بپوش بايد برويم جايي.» شكي كه از ديشب به دلم افتاده بود و خواب‌هاي پريشاني كه ديده بودم، همه داشت درست از آب در مي‌آمد. عكس مهدي و مجيد هر دو را سر خيابانشان ديدم.
    آقاي صادقي كه چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف كرد. آقا مهدي راه مي‌افتد از بانه برود. پيرانشهر در يك جلسه‌اي شركت كند. طبق معمول با راننده بوده، ولي همان لحظه كه مي‌خواستند راه بيفتد، مجيد مي‌رسد و آقا مهدي هم به راننده مي‌گويد «ديگر نيازي نيست شما بيايد. با بردارم مي‌روم.» بين راه هوا باراني بود و ديدنشان محدود. مجبور بودند يواش بروند. كه به كمين ضدانقلاب بر مي‌خورند. آن‌ها آرپي‌جي مي‌زنند كه مي‌خورد به در ماشين و مجيد همان پشت فرمان شهيد مي‌شود. آقا مهدي از ماشين پايين مي‌آيد تا از خودش دفاع كند و تير مي‌خورد. تازه فردا صبحش جنازه‌هايشان را پيدا كرده بودند كه با فاصله از هم افتاده بود.
    خواب زمان را كوتاه‌تر مي‌كند. دو سال پيش او همين جوري خواب ديده بودم. مي‌خواستم همان جوري باشم كه او خواسته. قرص و محكم. سعي كردم گريه و زاري راه نيندازم. تمام مدت هم بالاي سرش بودم. وقتي توي خاك مي‌گذاشتند، وقتي تلقين مي‌خواندند، وقتي رويش خاك مي‌ريختند. بعضي مواقع خدا آدم را پوست‌ كلفت مي‌كند. بچه‌هاي سپاه و لشكرش توي سر و صورت خود مي‌زدند. نمي‌دانستم اين همه آدم دوستش داشته‌اند. حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي‌زدند و نوحه مي‌خواندند. بهت زده بودم. مدام با خود مي‌گفتم چرا نفهميدم كه شهيد مي‌شود. خيلي‌ها گفتند «چرا گريه نمي‌كند. چرا به سر و صورتش نمي‌زند؟»
    وقتي قرار است مرگ گردن‌بندي زيبا بر گردن دختر زندگي باشد، در بر گرفتن آن هم مثل نوشيدن شير از سينه‌ي مادر است؛ همان قدر گرم، همان قدر گشوده به دنيايي ديگر، پر از شگفتي موعود.
    مدتي در خانه‌ي آقاي مهدي ماندم. بعد برگشتم پيش خانم همت و باكري. حالا من هم مثل آن‌ها شده بودم. ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم. حادثه‌اي كه نبايد، پيش آماده بود. آن‌ها خيلي هوايم را داشتند. تجربه‌هاي خودشان را به من مي‌گفتند. صبر بعد از مدتي آمد و من آرام‌تر شدم. مي‌نشستيم و از خاطرات شهدايمان حرف مي‌زديم. آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده‌داري به نظر مي‌رسيد.
    يادگاري‌هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت‌ها يادم مي‌آيد. آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست، او يك بار برايم آورد. يك قرآن و تسبيح هم به من داد. از دوستش گرفته بود كه شهيد شده.
    باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي‌خواند. صداي كميل خواندنش را مي‌شنوم. باورتان مي‌شود؟


    منبع:
    لوح فشرده سردار سرلشکر پاسدار شهید زین الدین بنیاد حفظ ارزشهای دفاع مقدس




    ویرایش توسط mahmoodmah : 31st August 2013 در ساعت 03:11 AM

  2. 2 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 03:43 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th February 2011, 01:37 AM
  3. درگیری 2 بازیکن فوتبال و فیلم بازی کردن بازیکن(متحرک)
    توسط بانوثریا در انجمن سرگرمي(طنز، بازي فكري، ...)
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 17th April 2010, 05:17 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 1st December 2009, 09:10 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th March 2009, 01:46 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •