دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

موضوع: داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29798
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    سوفی در حال دراز کشیدن روی کاناپه بود که بروس وارد کلبه شد.در همین حال صدایی از طبقه بالا شنیده شد.
    صدایی مثل گریه یا ناله ضعیف!
    سوفی در حالیکه به پله ها خیره شد بود گفت:ها!!...شنیدی؟!...شنیدی؟!
    بروس هم به پله ها که منتهی به طبقه بالا می شدند نگاه کرد و گفت:آ...آ...ره...آره!!!
    سوفی جیغ زد:پرسیدم شنیدی؟!....شنیدی؟!....بروس شنیدی؟!...شنیدی؟!...
    بروس در حالیکه گوش هایش از صدای جیغ ناگهانی و عجیب سوفی در حال کر شدن بود فریاد زد:سوفی بس کن چرا جیغ می زنی؟!
    و سعی کرد سرش را به طرف سوفی بچرخاند اما نتوانست!تمام عضله هایش کرخ شده بود و حتی ذره ای هم سرش به طرفی نمی چرخید!!
    نگاهش روی پله ها خیره شده بود و اصلا نمی توانست ذره ای تکان بخورد!
    بالای پله ها شی سفیدی در حال درخشیدن بود و کم کم داشت بزرگ تر میشد.بروس با نگاه های خیره اش متوجه شد که این ماه است!ماه داشت بزرگ تر و بزرگ تر می شد و به بروس نزدیک تر می شد اما او نمی توانست خودش را تکان بدهد!
    از این حالت خود ناله ای سر داد که ناگهان ماریا جلویش پرید و داد زد:
    بروس!...آروم باش!!...بروس این فقط یه کابوس بوده آروم باش!!...بروس!...
    و سیلی ای به صورت بروس نواخت.بروس وحشت زده از جا پرید و به اطراف نگاه کرد.دختر ها با نگاه هایی نگران و وحشت زده در حال نگاه کردن به بروس بودند.
    پسرک با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را به سمت پله ها برگرداند....همه چیز ثابت و آرام بود و خبری از ماه نورانی بالای پله ها نبود!به ناگاه از جا بلند شد و دور خودش چرخی زد پرسید:سوفی؟!
    کریس جواب داد:صبح زود رفته کنار رودخونه تا ورزش کنه!
    امابا لیوان آبی نزدیک شد و گفت:بروس...آروم باش داشتی کابوس میدیدی!!...ناله می کردی که ماریا اول از همه از خواب پرید و شروع کرد به بیدار کردنت!
    بیا...بیا این آبو بخور تا آروم تر شی.
    بروس لیوان رو گرفت و جرعه ای نوشید و گوشه ای نشست.چند دقیقه ای در سکوت گذشت که سوفی وارد کلبه شد و پرانژی گفت:صبح بخیر رفیقای کمپ رازآلود!!


    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  2. 6 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 06:01 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2009, 09:11 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 05:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •