سوفی در حال دراز کشیدن روی کاناپه بود که بروس وارد کلبه شد.در همین حال صدایی از طبقه بالا شنیده شد.
صدایی مثل گریه یا ناله ضعیف!
سوفی در حالیکه به پله ها خیره شد بود گفت:ها!!...شنیدی؟!...شنیدی؟!
بروس هم به پله ها که منتهی به طبقه بالا می شدند نگاه کرد و گفت:آ...آ...ره...آره!!!
سوفی جیغ زد:پرسیدم شنیدی؟!....شنیدی؟!....بروس شنیدی؟!...شنیدی؟!...
بروس در حالیکه گوش هایش از صدای جیغ ناگهانی و عجیب سوفی در حال کر شدن بود فریاد زد:سوفی بس کن چرا جیغ می زنی؟!
و سعی کرد سرش را به طرف سوفی بچرخاند اما نتوانست!تمام عضله هایش کرخ شده بود و حتی ذره ای هم سرش به طرفی نمی چرخید!!
نگاهش روی پله ها خیره شده بود و اصلا نمی توانست ذره ای تکان بخورد!
بالای پله ها شی سفیدی در حال درخشیدن بود و کم کم داشت بزرگ تر میشد.بروس با نگاه های خیره اش متوجه شد که این ماه است!ماه داشت بزرگ تر و بزرگ تر می شد و به بروس نزدیک تر می شد اما او نمی توانست خودش را تکان بدهد!
از این حالت خود ناله ای سر داد که ناگهان ماریا جلویش پرید و داد زد:
بروس!...آروم باش!!...بروس این فقط یه کابوس بوده آروم باش!!...بروس!...
و سیلی ای به صورت بروس نواخت.بروس وحشت زده از جا پرید و به اطراف نگاه کرد.دختر ها با نگاه هایی نگران و وحشت زده در حال نگاه کردن به بروس بودند.
پسرک با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را به سمت پله ها برگرداند....همه چیز ثابت و آرام بود و خبری از ماه نورانی بالای پله ها نبود!به ناگاه از جا بلند شد و دور خودش چرخی زد پرسید:سوفی؟!
کریس جواب داد:صبح زود رفته کنار رودخونه تا ورزش کنه!
امابا لیوان آبی نزدیک شد و گفت:بروس...آروم باش داشتی کابوس میدیدی!!...ناله می کردی که ماریا اول از همه از خواب پرید و شروع کرد به بیدار کردنت!
بیا...بیا این آبو بخور تا آروم تر شی.
بروس لیوان رو گرفت و جرعه ای نوشید و گوشه ای نشست.چند دقیقه ای در سکوت گذشت که سوفی وارد کلبه شد و پرانژی گفت:صبح بخیر رفیقای کمپ رازآلود!!




 
            
            
 
            .gif) 
	
 پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد
 پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد
                 
                    
                    
                    
                         پاسخ با نقل قول
  پاسخ با نقل قول 
			

علاقه مندی ها (Bookmarks)