به هر مصیبتی بود، سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. نمی‌دانستیم در مرحله‌ بعد کجا و چه سرنوشتی در انتظار ماست. باید برای آزمونی مهم‌تر و راهی سخت‌تر آماده می‌شدیم. از کنار خاک‌ریزها و کانال‌ها گذشتیم تا رسیدیم به خط سوم خودشان در پشت یک خاک‌ریز بلند. خیلی از بچه‌های دیگر هم اسیر شده بودند و با دست‌های بسته، روی خاک افتاده بودند.

عصر چهارم خرداد، هوا به‌شدت گرم و سوزان بود. موقع پیاده شدن، باز همان حکایت سوار شدن تکرار شد. یکی که پایین می‌پرید، نفر بعدی چنان دردی در وجودش می‌ریخت که قابل توصیف نیست.

نیروهای عراقی در این‌جا بسیار وحشی‌تر و تندخوتر بودند. مدام فحاشی می‌کردند و کتک می‌زدند. ذره‌ای انسانیت در وجوشان نبود. دریافتیم که هرچه به نقطه امن‌تری برسیم، با خشونت بیش‌تری با ما رفتار خواهد شد. از هر کجا که اسیر گرفته بودند، همه را برای اعزام به بصره در پشت این خاک‌ریز بلند جمع می‌کردند. جمع زیادی از رزمندگان بسیجی، از همه شهر‌ها، آن‌جا پشت خاک‌ریز، همه را به هم بسته بودند؛ هر چهل یا پنجاه نفر با هم. معلوم بود که هر دسته متعلق به یک گردان و در یک موقعیت اسیر شده‌اند. بعثی‌ها مدام دورمان می‌چرخیدند و به هر اسیری که می‌رسیدند، لگدی نثارش می‌کردند.


ستونی از عراقی‌ها به ما نزدیک شد. یک جیپ فرماندهی هم با کلی سرباز و فرمانده ارشد بعثی که کلاه کج‌قرمزی داشت، از دور نمایان شد. نزدیک که شد، از ماشین پرید بیرون و کلتش را کشید. یک تیر هوایی شلیک کرد. بچه‌ها همه کنار خاک‌ریز با دست‌های بسته افتاده بودند. از کنار اسیران که گذشت، یک عالمه سرباز دورش می‌پلکیدند و شادی می‌کردند. بسیار عصبانی و خشن راه می‌رفت. همین‌طور که می‌رفت، دست انداخت و یک کلاش از بغل یک سرباز بیرون کشید. از کنار اسرای دیگر گذشت و همة بچه‌ها را ورانداز کرد. بعد راهش را کج کرد سمت گروه ما که همه، دور هم جمع شده بودیم. من همیشه ته صف بودم. مقابل جمع ما ایستاد و نگاهی کرد، بچه ها همه به طرف من نگاه کردند و با ایما و اشاره، لبخند غریبی زدند، به من فهماندن که یک‌راست میاد روی کله تو!


فرمانده عراقی یک تیر هوایی پراند و آمد وسط. چرخید و چند لگد به پهلوی بچه‌ها زد و آمد سمت من. شروع کردم به شمارش معکوس: هفت، شش، پنج، چهار... . مقابل من ایستاد. کلاش را گذاشت روی پیشانی من و چند کلمه به عربی بلغور کرد. معلوم بود که دل پری داشت. قنداق را کشید عقب و نوک کلاش را محکم کوبید روی پیشانی‌ام. دردی عمیق توی سرم پیچید. اما صدایی از حنجره‌ام خارج نشد. همه بچه‌ها زل زده بودند به من. این دیگر چه حکایتی است که رفتم زیر تیغ تیر خلاص دوم؟! دیگر این بار همه مطمئن بودند شهید می‌شوم.


من ذره‌ای دلواپس نبودم. با خودم گفتم اگر حکم خدا این باشد که من به‌دست این شقی‌ها شهید شوم، باکی نیست و اگر خدا نخواهد، باز یک بار دیگر مورد امتحان الهی قرار گرفته‌ام. نگاه افسر بعثی به چشمان من بود. دلش می‌خواست التماس کنم و بگویم که مرا نکش؛ اما کلمه‌ای نگفتم. با عصبانیت اسلحه را گذاشت روی پیشانی‌ام. ذره‌ای نترسیدم و بی‌خیال نگاهش کردم. هر چه ثانیه‌ها می‌گذشت، عصبانیتش بیش‌تر فوران می‌کرد. انگشتش را برد روی ماشه.
در دلم آخرین لحظه‌ها را مرور کردم و شهادتین را خواندم؛ اما تا خواستم بگویم سلام بر حسین شهید، ناگهان یک سرباز پرید مقابل پاهای فرماندهش و شروع کرد به گریه و زاری. پاهایش را چسبیده بود و پوتینش را می‌بوسید. هرگز این لحظات را فراموش نمی‌کنم. سرباز چنان به التماس افتاده بود که من دلم برایش سوخت. دلم می‌خواست بگویم منت‌کشی نکن؛ بگذار شلیک کند. اما آن سرباز نگذاشت. حیرت همه وجود هم‌رزمانم را گرفته بود و من از حکمت این‌که باید زنده بمانم متحیر. بعد بقیه سربازها هم به کمک آن سرباز آمدند، فرمانده هم از تیر خلاص منصرف شد و پشت جیپ سوار شد و از منطقه دور شد. من ساکت بودم و با همه وجود تسلیم محض در برابر ارادة خداوند که باید زینب شدن را تجربه کنم.
نویسنده: غلامعلی نسائی