فرمانده بعثی نیم‌نگاهی به ما انداخت. یاد تعزیه‌های روستا در محرم افتادم. شمر هیبتی به شکل شیطان داشت؛ مثل همین افسر بعثی، سرخ‌چشم و بلندقد با چشمان ورقلمبیده، دور میدان، شمشیر به‌دست نعره می‌کشید: منم شمر‌بن ذی‌الجوشن. از دور معلوم بود که خیلی خشمگین است. از ماشین که پایین پرید، سربازها دورش حلقه زدند. با عصبانیت و خشم چنگ انداخت و اسلحة یکی از سربازها را گرفت. وقتی کلاش را کشید، چون بند اسلحه توی دست سرباز گره خورده بود، سرباز با سر به زمین خورد. فرمانده بعثی لگد محکمی به پهلوی سرباز زد و غرید. چرخی زد و خودی نشان داد و باخشم به عربی چیزهایی گفت. معلوم بود که بسیجی‌ها بدجوری حالش را گرفته‌اند. همان‌طور که به‌سوی ما می‌آمد، یک رگبار هوایی شلیک کرد که ما را بترساند. بعد با غضب آمد و روبه‌روی ما ایستاد. بچه‌ها زل زده بودند که ببینند چه خواهد کرد. افسر بعثی با پوتین‌هایش زخم و جای گلوله‌های روی تن بسیجی‌ها را لگد کرد. بعد به‌سمت من آمد. هیچ‌کس کم نیاورده بود. هیچ‌کس ننالیده بود و این، خشم او را صدچندان می‌کرد. آرزو داشت بچه‌ها با زاری و گریه به پایش بیفتند و التماس کنند.
من چون آخرین نفری بودم که اسیر شده بودم. ته صف قرار داشتم. آن‌جا برای من مثل ته دنیا بود. فرمانده بعثی آمد و رو‌به‌رویم ایستاد. شاید این یک توفیق الهی بود که باز آزمایش دیگری را بگذرانم. کلاشینکف را گذاشت رو پیشانی‌ام. روی زمین به پهلو افتاده بودم. در هوای سوزان خردادماه شلمچه، از تشنگی، لب‌هایم به هم چسبیده و خشکیده‌ بود. همه نگاه‌ها به من بود. همه منتظر صدای شلیک تفنگ بودند. رفقا چشم‌ها را بسته بودند. نمی‌خواستند آخرین لحظه را ببیند. من شهادت خیلی از هم‌رزمانم را دیده بودم، اما نوعی دیگر، نه تیر خلاص. نترسیدم و کلمه‌ایی نگفتم. در دلم گفتم اگر قرار است این‌جا شهید شوم،‌ خدا این‌طور خواسته و من تسلیم اراده اویم. در چشمانش پیدا بود که می‌خواهد التماس کنم تا مرا نکشد. زل زدم به دستانش. شروع کردم به خواندن شهادتین.



نفس‌ها در سینه حبس شده بود. من حتی پلک هم نزدم. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. ثانیه‌ها به سختی می‌گذشت. او هنوز منتظر بود که من به التماس بیفتم و گریه کنم تا مرا نکشد. هیچ‌وقت چنین آرامشی را حس نکرده بودم. آرامشی که داشتم، همه وجود آن بعثی را پر از خشم کرده بود. من فقط نگاهش می‌کردم و منتظر شلیک بودم. زل زدم به انگشتانش که رفت روی ماشه و خلاصی ماشه را هم کشید. شاید یک ثانیه به شهادتم مانده بود که ناگهان یک هواپیمای ایرانی بالای سرمان ظاهر شد و شروع کرد به تیراندازی‌ و انداختن بمب. عراقی‌ها با وحشت و ترس گریختند و بچه‌ها شروع کردند به صلوات و تکبیر و یا حسین گفتن. همه فرار کردند توی سنگرها و پناه گرفتند. فرمانده‌شان هم که از ترس می‌لرزید، فرار کرد. مدتی که گذشت و هواپیما‌های ایرانی رفتند، همه ریختند بیرون و فرمانده‌شان سریع پرید توی ماشین فرماندهی و فرار کرد. تحقیر شده بودند؛ از افسر ارشد تا سرباز‌ها؛ و ما خنده‌مان گرفته بود. می‌ترسیدند که دوباره هواپیماهای ایرانی برگردند. ایفاها آمدند تا کاروان اسرا را سوار کنند. سوار شدن روی آن ایفاها، برای ما که دست‌ها‌ی‌مان را بسته بودند و خسته و بی‌رمق و تشنه بودیم، خیلی سخت بود. نفر اول به هر سختی بود، خودش را بالا کشید. فاصله سیم‌ها کوتاه بود و سوار شدن پشت ایفا را به‌شدت زجرآور می‌کرد. چند نفری سوار شدند، نفر پنجم که کمی چاق بود، از لبه ایفا پرت شد پایین و همه را دنبال خودش کشید. سیم‌ها دست بچه‌ها را بریده بود و زخم تا استخوان رسیده بود. یکی که پرت می‌شد، همه را دنبال خودش می‌کشید.
+↓