با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...
به منظره ای زیبا و رویایی رسید...از ماشین پیاده شد و محو تماشا گشت...
جاده ای جنگلی و زیبا که درختان بطور طبیعی و با فاصله ای یکسان از یکدیگر قرار گرفته بودند...و راه را ساخته بودند...
فصل پاییز بود برگهای خزان زده همانند فرشی رنگین سراسر راه را پوشانده بودند...
با کمی دقت صدای آب را میشنید که از فاصله ی نزدیکی به گوش میرسید...
برروی برگها قدم برداشت و از میان درختان گذشت تا اینکه حس کرد صدای آب واضح تر گشته...و از جاده خارج شد و به سمت صدا رفت...
تا اینکه به چشمه ای زیبا رسید ...
آب از لای سنگ ها میجوشید ...به زلالی آب خیر گشت و زانو زد...
دستانش را در آب چشمه فرو برد و به تصویر خویش در آیینه آب چشم دوخت...


-کات...عالی بود خیلی طبیعی بازی کردی ...میریم برای سکانس بعد...!



چطور بود؟خوب حس گرفتید؟