دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 33

موضوع: داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32626
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه از محمد(mamadshumakher)

    این داستان رو در جای دیگه نوشته بودم...کپی میکنم که اینجا باشه
    این داستان هم بدون شاخ و برگ دادن و خلاصه تموم شد.
    5 ثانیه مونده بود تا سبز شدن چراغ، میخواستم پامو بذارم رو کلاچ که...

    که دیدم یه مرد میانسال اومد کنار پنجره و خم شد و گفت امروز نه ؛ بعدشم رفت .خواستم پیاده شم دیدم چراغ سبز شد همه ماشین ها شروع کردن به بوق زدن.منم با سرعت از 4 راه رد شدم و اون طرف چهار راه توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و برگشتم به سمت 4راه.هر چی گشتم نبود.خیلی رفتم تو فکر.اخه یعنی چی امروز نه.اگر برنامه ی خاصی نداشتم با خودم میگفتم حتما دیوانه بود.اما اون روز قرار بود یک اتفاق مهم رقم بخوره.با کلی از افکار در هم ریخته بر گشتم و سوار ماشینم شدم.نزدیک خونه یه شیرینی فروشی بود.توقف کردم و رفتم داخل مغازه تا برای پسرم شیرینی خامه ای بخرم.وقتی فروشنده داشت جعبه شیرینی رو اماده میکرد من داشتم به بیرون نگاه میکردم,یه اقایی با موتور اومده بود داخل پیاده رو و جلوی مغازه ترمز کرد و به من نگاه کرد گفت امروز نه.بعدشم مثل برق ازونجا دور شد.اینقدر شکه شدم که حتی نتونستم برم جلوی درب مغازه ببینم موتوری کجا رفت ...

    خیلی تو فکر بودم.هنوز چند ساعتی تا ساعت قرار مهلت داشتم.یعنی نرم؟چرا نرم؟به حرف 2نفر که نمیشناسم.ولی چرا همچین اتفاقی افتاد.اونا کی بودن؟چرا امروز...
    فقط با خودم کلنجار میرفتم.زنگ زدم به شریکم.قضیه رو براش تعریف کردم زیر پامو خالی کرد.گفت اعتقاد نداری؟حتما خدا داره راهنماییت میکنه....

    خیلی سست شدم...قرار به این مهمی.جابهجایی مبلغی هنگفت معامله به این عظمت...ترس داشت واقعا...گفتم یه چرتی بزنم و تا قبل از ظهر باید میرفتم دنبال همسرم....

    کمی خوابیدم دیدم صدای فریاد امروز نه امروز نه بلند شد.فکر کردم خواب میبینم کمی هوشیار تر شدم دیدم صدای زنگ موبایلمه.یا خدا.این زنگ موبایلم از کجا اومد.امروز نه امروز نه.چه بلایی داره سرم میاد...با دلهره ای عجیب لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم برم دنبال همسرم...

    به شریکم زنگ زدم که باهاش صحبت کنم اون رو هم سر راه سوار کردم.نزدیک محل کار همسرم بودم و مشغول صحبت با شریکم دیدم یه موتوری خلاف داره میاد سمت من و قبل از اینکه بتونم کاری کنم اون ترمز زد و سر خورد موتورش رفت زیر ماشین و خودش خورد به موتورش.پیاده شدیم داشت از حال میرفت میگفت امروز نه ه ه ه آی آی ...امروز نه من دیگه داشتم دیوانه میشدم.شریکم گفت کار نداشته باش.تو برو دنبال همسرت من میبرمش بیمارستان...

    ساعت شد 2 بعد از ظهر و 2 ساعت به تا زمان ملاقات مهلت داشتم فکر کنم.اخه این همه اتفاق اونم امروز عادی نیست.بین اعتقاد و اعتماد به نفسم مونده بودم...ایا نشونه ها راست میگن یا مغز خودم؟

    از ته دل پشیمون شده بودم و یه جورایی قضیه رو تموم شده میدونستم...اینقدر توی اتاق راه رفتم نفهمید کی ساعت شد 3:30

    خواستم برم بخوابم که نبینم عقربه های ساعت به 4 میرسن....ناگهان موبایلم زنگ خورد.پسر 18 ساله شریکم بود...

    گفتم سلام سعید جان چیزی شده؟گفت همه چیو بعدا واست میگم فقط بدو به قرار برس و کار و تموم کن...من گفتم اخه سعید جان تو نمیدونی.....حرفمو قطع کرد و گفت:امروز نه امروز نه همش ساختگی پدرمه.اون ادم اجیر کرده بود که اینجوری شمارو پشیمون کنه....همه چیو میگم....فقط برو...

    نمیدونم چرا ناگهان امید تمام وجودمو پر کرد.دیگه هیچ نشونه ای نمیتونست جلومو بگیره.به همین یه ذره امید نیاز داشتم ....رفتم و کار به خیر و خوشی تمام شد و یکی از بزرگترین موفقیت های زندگیم نصیبم شد...

    اما شریکم...داشت مدارکی جعل میکرد که تمام سرمایمو بالا بکشه به این منظور که من سهممو بهش فروختم...و برای این کار فقط به 1 روز دیگه زمان نیاز داشت....اما پسرش نتونست وجدان خودشو زیر پا بزاره و نجاتم داد...

  2. 17 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. دوتا داستان خیلی کوتاه که باید حتما باید بخوانید
    توسط ثمین20 در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th June 2013, 12:16 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 11:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 04:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 02:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 10:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •