دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: داستان کوتاه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    همکار تالار سایر موضوعات پزشکی
    رشته تحصیلی
    پزشکی
    نوشته ها
    281
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 1,211
    قدرت امتیاز دهی
    4307
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان کوتاه

    قدرت دعا
    زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
    فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
    زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
    جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :…
    «ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»
    خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
    زن گفت : اینجاست .
    - « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
    زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
    خواربارفروش باورش نمی‌شد .
    مشتری از سر رضایت خندید .
    مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
    در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
    کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟


    - - - به روز رسانی شده - - -

    عشق و فداکاری
    مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
    زن: یواش تر برو, من می ترسم.
    مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.
    زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
    مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
    زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
    مرد : منو محکم بگیر.
    زن :….
    خوب حالا میشه یواش تر بری.
    مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم
    راحت برونم. اذیتم میکنه.
    روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه
    آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین
    زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون
    اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای
    آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
    شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند.و بخند که خدا هنوز ان بالا با توست.


  2. 2 کاربر از پست مفید دستیار سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چند داستان کوتاهِ کوتاه
    توسط master_mind در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: 10th March 2012, 01:35 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 10:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 03:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 01:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 09:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •