دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 40

موضوع: بوف کور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #29
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : بوف کور


    درود!
    قسمت چهارم بوف کور

    آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
    مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
    هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
    نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
    به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
    سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ریگهای

    اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
    از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
    بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
    استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
    اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
    نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
    که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
    ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
    معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
    وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
    مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
    انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق

    گل پژمرده می شد.
    همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
    و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
    پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
    معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
    از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
    بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
    برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
    که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
    ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
    که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
    دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
    از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
    اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
    فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
    صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
    چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
    می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
    اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
    چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
    آسایش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟
    هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
    می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نیلوفر
    را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
    عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
    همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
    محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
    پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
    من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
    دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
    من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
    از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
    گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
    دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
    تکه های لذیذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال ر
    ا
    داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
    تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
    شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
    غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
    بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
    مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
    نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
    در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
    صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
    بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
    بود.

  2. 5 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •