نشسته بودم و منتظر. نیم ساعت از وقت قرار گذشته بود اما نیامد.
نگران وکلافه وعصبی شدهبودم.
شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده وداشت می پژمرد.
طاقتم طاق شده بود از جام بلند شدم و ناراحتیمو سر کلاغ ها خالی کردم.
گل را زمین انداختم و گند زدم بهش تمام گلبرگ هایش کنده و پخش و لهیده شدهبود.
یقه ی پالتورو بالا دادم، دست هایم را توی جیبش کردم وراهم را کشیدم رفتم.
نرسیده به در پارک صدایشاز پشت سرم آمد.
صدای تند قدم برداشتناش صدای نفس نفس زدنش.
به روش برنگشتم حتی برای دعوامرافعه وقهر.
از در خارج شدم خیابان را با دو گذشتم هنوز داشت پشت سرم میامد صدای پاشنه چکمههاش را می شنیدم.
می دوید و صدام می کرد.
آن طرف خیابان جلوی ماشین ایستادم هنوز پشتم بهش بود.
کلیدرا انداختم و در را باز کردم که بنشینم برای همیشه بروم.
باز کرده یا نکرده صدای بوق و ترمز شدیدی وفریادو ناله ای کوتاه تو گوش هام و جانم ریخت.
تند برگشتم دیدمش پخش خیابان شده بود با صورت افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بود
راننده ش داشت تو سرو کله خودش می زد.
سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می رفت سمت جوی آب کنار خیابان.
ترس خورده وهول دویدم طرفش، بالاسرش ایستادم.
مبهوت، گیج منگ، هاج و واج نگاش کردم.
توی دست چپش کادوی کوچیکیبود. کادوپیچ، محکم چسبیده بودش.
نگام رفت وماند روی آستین مانتوش که بالا شده بود ساعتش پیدا بود چهاروپنج دقیقه.
نگام برگشت ساعت خودمو دیدم چهار رو چهل و پنج دقیقه!!
گیج و درب و داغون ساعت رانندهی بخت برگشته را نگا کردم دقیق چهار رو پنج دقیقه بود!!!
آری من زود قضاوت کردم اشتباه از من بود
ساعت من چهل دقیقه جلو بود واااااااااااای خدای من....
نظرتون را جع به این داستان هم بگیدو لطفا
علاقه مندی ها (Bookmarks)