یار همراه
عشقتون رو ابراز کنین
البته خانوما سعی کنن ابراز نکنن. چون تو جامعه ما سریع مهر هرزگی و بی ادبی رو پیشونیمون اقایان میزنن
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .ای کاش این کار رو کرده بودم کاش بهش گفته بودم عاشقشم .................
به صورت زیبای اون خیره شده بودم وآرزومی کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
میخواستم بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. نامزدش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو نیمکت پارک نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت حرف زدن و درد دل کردن ، خواست بره،به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد
میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه ، چقد عاشقشم . اما........
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:قرارم بهم خورده ، دوستم نمیخواد با من بیاد" .
منم با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و از من خداحافظی کرد.
دوباره میخواستم بهش بگم که نمیخوام فقط داداشی باشم ولی نمیدونم چرا نشد.
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. ، قبل از اینکه بره خونه به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو نگاه کرد آروم گفت: تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
کاش خجالت رو کنار میزاشتم و بهش میگفتم که چقد دوسش دارم کاش میگفتم دوست دارم همسرم باشه اما بازم نشد.
نشستم روی صندلی توی تالار ، اون دختر حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما ....
تو یه موقعییتی که تنها شد منو دید رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ "متشکرم" نو نگاهش برق عجیبی بود
دیگه برا گفتن حرف دلم خیلی دیر شده بود خیلی ......
سالهای خیلی زیادی گذشته . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشتهمتن زیر چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما....
من خجالتی ام ...
نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره اما نگفت."با خودم فکر می کردم و گریه امونم رو بریده بود همه این سالها در تب و تاب هم میسوختیم و نگفتیمعزیزان من
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
نظرتون را جع به متن اخری که پایین عزیزان من نوشته شده چیه؟
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
یار همراه
نشسته بودم و منتظر. نیم ساعت از وقت قرار گذشته بود اما نیامد.
نگران وکلافه وعصبی شدهبودم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده وداشت می پژمرد.طاقتم طاق شده بود از جام بلند شدم و ناراحتیمو سر کلاغ ها خالی کردم.گل را زمین انداختم و گند زدم بهش تمام گلبرگ هایش کنده و پخش و لهیده شدهبود.یقه ی پالتورو بالا دادم، دست هایم را توی جیبش کردم وراهم را کشیدم رفتم.نرسیده به در پارک صدایشاز پشت سرم آمد.صدای تند قدم برداشتناش صدای نفس نفس زدنش.به روش برنگشتم حتی برای دعوامرافعه وقهر.از در خارج شدم خیابان را با دو گذشتم هنوز داشت پشت سرم میامد صدای پاشنه چکمههاش را می شنیدم.می دوید و صدام می کرد.آن طرف خیابان جلوی ماشین ایستادم هنوز پشتم بهش بود.کلیدرا انداختم و در را باز کردم که بنشینم برای همیشه بروم.باز کرده یا نکرده صدای بوق و ترمز شدیدی وفریادو ناله ای کوتاه تو گوش هام و جانم ریخت.تند برگشتم دیدمش پخش خیابان شده بود با صورت افتاده بود جلوی ماشینی که بهش زده بودراننده ش داشت تو سرو کله خودش می زد.سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می رفت سمت جوی آب کنار خیابان.ترس خورده وهول دویدم طرفش، بالاسرش ایستادم.مبهوت، گیج منگ، هاج و واج نگاش کردم.توی دست چپش کادوی کوچیکیبود. کادوپیچ، محکم چسبیده بودش.نگام رفت وماند روی آستین مانتوش که بالا شده بود ساعتش پیدا بود چهاروپنج دقیقه.نگام برگشت ساعت خودمو دیدم چهار رو چهل و پنج دقیقه!!گیج و درب و داغون ساعت رانندهی بخت برگشته را نگا کردم دقیق چهار رو پنج دقیقه بود!!!آری من زود قضاوت کردم اشتباه از من بودساعت من چهل دقیقه جلو بود واااااااااااای خدای من....
نظرتون را جع به این داستان هم بگیدو لطفا
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
دوست آشنا
شما آخر داستان را جوری تمام کردید خواسته اید طبق یک خواسته ی پنهانی ، دختر رو مقصر نشان ندهید و بیشتر انگشت اشاره تون سمت پسر باشه
اما من به شما ثابت میکنم که اینگونه نیست !و اتفاق افتادن همچین داستانی در زندگی واقعی غیرممکن است
اول من می خواهم یکم روی واژه داداش که دختره به پسره میگفت بحث کنم
هیچ دختری (توجه کنید هیچ دختری) وجود ندارد که واژه ی داداش رو بی دلیل به کار ببره !
تو کتاب شلوار های وصله دار اثر رسول پرویزی ! خیلی قشنگ میگه
دختر همسایه شون می اومد پیش رسول که ادبیات بهش یاد بده و اینها باهم می رفته اند سر قبر حافظ و دختره با ناز و کرشمه ابیات حافظ را می خوانده و به نوعی به رسول نخ می داده
میگذره رسول هم به عشق عرفانی و نهان اعتقاد داشته و ابراز نمی کرده تا اینکه می فهمه دختر همسایه شون با دوستش که به طور اتفاقی دیده بودند هم رو ، سر و سری دارند بگذریم اینجاش جالبه که رسول از دختر یکی از عکس هاش رو طلب میکنه تا به عنوان یادگاری داشته باشه ، دختر هم یکی از عکس هاش رو میاره وپشتش مینوسه تقدیم به برادر عزیزم رسول ، و اینجاست که مثل یه پتک 120 کیلویی میزنن تو سر رسول و خودش میگه اینجاست که کسانی که دست شون تو کاره می فهمن منظور از برادر چیست !
این رو گفتم تا بدونید هیچ دختری به کسی دوست داره نمیگه داداش ، و داداش علاوه بر معنای رایج یه حالت ابزاری هم بوده برای اینکه دختره از حضور پسره استفاده کنه اما در ضمن بهش باقیه داستان رو بفهمونه !
موارد قابل ذکر دیگه ای هم هست اما آوردنش رو صلاج نمی دونم![]()
"آخرین برگ این دفتر هم به پایان رسید"
کاربر اخراج شده
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
آخه میخوای حتی دوست داشتنم ابراز کنی(برسه به عشق!!!! که خیلی مقدس تر ازین حرفاست)
انقد خیانت ها شده و...
یا متهم میشی به فساد اخلاقی!
یا فساد غیر اخلاقی!!
یا جنگ های ناهمطراز!!
یا آدم دروغگو و چرند و مزخرف که میخواد طرف مقابل رو سر کار بزاره![]()
در کل به قولی
مرز در عقل و جنون باریک است ... کفر و ایمان چه به هم نزدیک است!
![]()
یار همراه
یار همراه
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
کاربر اخراج شده
منم نگفتم که دخترا بگن!
ژنتیکآ باید پسرا بگن!!
البته شاید برای من اینطوری باشه
چون خودم به کرات؟ دیدم برخی از دوستان نزدیکم رو که سر 10 دیقه به 2-3نفر گفتن دوستت دارم
منم گفتم که انقد برخی از آقایون خودمون به این و اون میگن دوستت دارم
روت نمیشه به یکی که واقعا دوس داری بگی دوستت دارم!! اگرم هزار تا صلوات و 100تا امامزاده رو پادرمیون کنی و بگی
اون طرف مقابل انقد تعریف ما آقایون رو شنیده که یا میگه دروغگو یا میگه بوالهوس یا میگه خائن یا میگه عامل استکبار! و...!!![]()
یار همراه
کاربر اخراج شده
البته بگم دخترن محترمه هم فرشتگان اسمانی و چراغ های اسمان نیستن!!!
(خواستم فقط بگم!!)
تو هر قشر و جنس و... خوب داریم و بد هم داریم
و تشخیص خوب و بد واقعا سخته!!
از کجا معلوم من خودم سر دسته ی مافیای پسران خائن نباشمo:-)
""بدین منظور از تک تک پسران خائن این منظور برای شرکت در همایش پسران خیانت کار و تحریم های آمریکا!!! دعوت بعمل میاید!! رئیس هیئت امنای پسران خائن حاج منصور عسل!!(خودم!) 29رمضان 1100! ""
گفتم که
مرز در عقل و جنون باریک است ... کفر و ایمان چه به هم نزدیک است...
یار همیشگی
جناب تیمسار موافق نیستم.
وقتی دو نفر چند سال با هم به عناوین مخلتف ارتباط دارن خب فرض کنیم یکیشون خوشش اومده چه اشکالی داره؟
نکته اینجاست که انتظار داشته باشه جوابی رو که خودش دوست داره رو حتما بشنوه، باید با واقعیت خوب کنار بیاد.
چه بهتر که این اتفاق زودتر بیفته چون اگر جوابی منفی بود ، وضعیت خیلی فرق می کنه.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)