کاربر جدید
به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم ...
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پَرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام
حسین پناهی
ویرایش توسط BARAN.SH : 2nd August 2013 در ساعت 05:25 PM
کاربر جدید
عقرب عاشق
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداندحلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....
کاربر جدید
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی ظرفی را چرک میکنند ،
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و
اندکی
سکوت...
حسین پناهی
کاربر جدید
افکار ابلهانه
من هیچ ندارم آقا
هیچ
جز چند دانه سیگار
همین صفحه و این قلم
و مشتی افکار ابلهانه
تکیه بده
به شانه هایم اعتماد کن
گریه کن
من نیز چنین خواهم کرد
حسین پناهی
دوست آشنا
ما هیچگاه همدیگر را....به تامل نمی نگریم.....
زیرا مجال نیست!!!
اینگونه است که ....عزیزترین کسانمان را....
در چشم به هم زدنی....
به حوصله زمان از یاد میبریم......
حسین پناهی
کاربر جدید
پشت چراغ قرمز
پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت :
چسب زخم نمی خواهید ؟
پنچ تا ، صد تومن ،
آهی کشیدم و با خود گفتم :
تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ،
نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو ...
حسین پناهی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)