ناگهان احساس کرد چشمانش سیاهی می رود و سرش گیج می رود چند لحظه از خود بی خود شد !
بعد جسم سیاهی را در مقابل ماشین دید اما قبل از این که بتواند ترمز بگیرد صدای برخورد با چیزی را شنید. و ماشین تکانی شدید خورد . ماشین که کاملا متوقف شده بود و او کنترلش دست خودش نبود همانطور شکه در ماشین نشسته بود بطری آبی برداشت و به صورتش پاشید آنگاه بود که متوجه شد چه اتفاقی افتاده . سریع درب ماشین را باز کرد و به جلوی ماشین رفت
باورش نمیشد او کودکی 7.8 ساله را زیر گرفته بود ! شک داشت که برود یا کودک را به جایی منتقل بکند
اشک هایش از گونه هایش سرازیر شد
به دلیل بی توجهی او جان کودکی داشت تباه می شود . سریع سر خود را به کودک نزدیک کرد ، نه هنوز نفس می کشید
خواست کودک را بلند کند که دوباره دو دل شد ، اگر کودک می مرد چه ؟ اگر زنده نمی ماند چه ؟
تردید ها را از ذهنش پاک کرد و کودک را به نزدیک ترین بیمارستان برد ، کودک را وارد icu کردند ، پرستاری از icu بیرون آمد ؛ سریع جلو رفت و حال بیمار را جویا شد پرستار گفت خون ریزی مغزی کرده
اما خدا رو شکر خطری تهدیدش نمی کنه
در دل خدا را 1000 مرتبه شکر می گفت ! اما روی ان را نداشت که با پسر رو در رو شود ؛ وقتی رو در رو می شد به پسر چه میگفت ؟ میگفت من تو را به این روز انداختم ؟
نمی توانست
سعی کرد بهترین تصمیم را بگیرد
کمی فکر کرد ، دید سر و وضع کودک به فقرا می خورد و ممکن است پولی همراه نداشته باشد
به سمت پرستاری رفت و مقداری پول داد و گفت که پول را همراه وسایل بچه بگذارند و گفت که می خواهد هزینه ترخیص را قبل از مرخص کردن بچه بپردازد
پرستار گفت که خلاف مقرارات هست اما مرد بی توجهی کرد ، پول را داد و رفت.
از بیمارستان دور شد و راه را دوباره پیدا کرد و به سمت خانه رفت
ماجرا به خیر گذشته بود اما تنها چیزی که او را ترک نمی کرد عذاب وجدانی بود که بعد از این ماجرا گرفتارش شد ...
ببخشید اگر یکم طولانی شد ، البته این رو با کم و کاستی نوشتم وگرنه 1 صفحه رو پر می کرد
موفق باشید
علاقه مندی ها (Bookmarks)