به سمت دوران پارینه سنگی!
او به عهد مغول آمدندی!
خواهر چنگیز را بدیدنی اسمش سگنیز بودندی!
سگنیز نیز از دیدن وی طاقت نیاورده و بی شرمانه به سوی او رفته و از وی خواستگاری نمود!
گل قلی انگار در شوک بود!!
به سمت دوران پارینه سنگی!
او به عهد مغول آمدندی!
خواهر چنگیز را بدیدنی اسمش سگنیز بودندی!
سگنیز نیز از دیدن وی طاقت نیاورده و بی شرمانه به سوی او رفته و از وی خواستگاری نمود!
گل قلی انگار در شوک بود!!
ویرایش توسط Capitan Totti : 2nd August 2013 در ساعت 02:58 AM
آخر از بهت خارج گشتندی و گفتندی:...
ای دختره ی سبک سر چش سفید گیس بریده ی ...بـــــــــــــــــــوق!( ه از گفتن بقیه ی لیچار ها معذور بودندی)
سگنیز که اشک در چشمانش حلقه زدندی گفتندی ای آلبالو...ای شفتالو...ای بُزرگَوار...مرا عفو بِنموی که در برابر خواسته ی دل عاجزم...
حاضرم هردو کلیه خویش فروختندی و سکه های برادریَم را بر سرت ریختندی و به پایت افتادندی و حتی نام خود را به کینزک قل گل...نه...گل قل آقا تغییر بدادندی اما با شما مزدوج شوندی...
گل قلی طماع گشتندی و به تردید در رهایی عشق خویش و تصاحب اموال چنگیز و سکه ی بسیار دار شدن اندیشیدندی و در فکر غرق شده بودندی که...
ویرایش توسط آن شرلی : 2nd August 2013 در ساعت 07:18 AM
سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!
که ناگه خود را در مراسم عروسی مزخرف مغول های وحشی بدیدندی...
حرکات موزون از سگنیز و و نزدیک شدن های سانسوری!! به گل قلی چهره های ضد اخلاقی ئی بدین مجلس لهو و لعب می دادندی!!...
خلاصه خر از پل گذشت و گل قلی میرزا یا باید پل را نگه میداشت یا با کوکتل ملتفی که بهمراه نداشت خرابش میکردندی.
سگنیر بدک نبود هر چند سوسک پری آنقدر دست و دل وازانه در دلش نشسته بود که جایی برای سگنیز نگذاشته بود ولی در هر صورت گل قلی میرزا باید مردانگی میکرد و همین جوانمردی موجب شدندی و مجبور شدندی سگنیز رو تو شیروونی دلش هم که شده جا بده .
به هر حال هر چی پول بدندی آش گرفتندی.یا خلایق آنچه لایق. به اندازه سکه های پیشنهادیش برایش سنگ تمام گذاشتندی تا حرف و حدیثی از برادرخانمها نباشد و باجاناقها هم چشمشان در بیاد.
پس گور پدر انفجار پل.هر چیزی روزی به کار آید.
گل قلی که همیشه در محضر میرزا سلامی بلند میداد و برای جلوس کردن اجازه می خواست
اما این بار بدون سلام دادن وارد شد و جلوس کرد
استاد که از این حرکت گل قلی خونش به جوش امده بود رو به او گفت : مگرآمده ای کاروانسرا که سر خویش را پایین کرده و بی اجازه داخل شده و جلوس می کنی ؟
شرم کن
گل قلی که سر از پا نمی شناخت گفت : استاد بنده را عفو بفرمایید ، گویی با دیدن بانو سوسک پری منقلب گشته ام و خود را گم نموده ام ، بسی این آفریده زیباست که ما چشممان آن را گرفته.
استاد فرمود : چشمانت را درویش کن ای ابله مگر نمی دانستی سوسک پری دختر ماست ؟
گل قلی که دیگر نا برایش نمانده بود با چشمانی اشک بار از درب حیاط محترمانه خارج شد
آه ای روزگار
هیچ دیگر تا آخر عمر گل قلی اندر خم کوچه دلباختگی به بانو پری شده بود
آخر هم عشقش نا کام ماند
عجب داستانی شد
" برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "
[]هیچ دیگر تا آخر عمر گل قلی اندر خم کوچه دلباختگی به بانو پری شده بود
آخر هم عشقش نا کام ماند
عجب داستانی شد
ااااااااااا؟؟؟ اینجوریاس؟؟
ما هم کم نیاورندی ... آری... آری...
همه چی 2 داره خو. اینم روش
گل قلی خان 2
ویرایش توسط AaZaAdeh : 4th August 2013 در ساعت 11:45 AM
سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!
گل قلی خان 2:
یکی بودی و یکی نبودندی و غیر از باری تعالی هیچ کس نبودندی
سال ها گذشتندی و گذشتندی تا این که گل قلی خان پیر و فرتوت گشتندی و هنوز نیز عزب ماندندی
چرا که هنوز در پی سوسک پری خانم بودندی و ایشان مدام در افکار گل قلی خان رژه رفتندی و خرامان خرامان ایشان را مجنون کردندی
و این در حالی بودندی که همان سال های اول بانو با یکی از شاگردان بس خرخون و خرپول میرزا ازدواج کردندی و حتی گل قلی را به یاد هم نیاورندی
گل قلی فکری نمود و سعی کردندی تا دسیسه ای چیدندی و طی یک کودتا همسر سوسک پری را از چشمان وی بیندازندی و ...
در آستانه مهر قلم ها گوش تیز می کنند تا در دفتر انتظار اینگونه دیکته کنند ، ابری نیست ، ماه پشت ابر نیست ، او آمد ، او در باران آمد ...
آری گل قلی روزها فکر کردندی هی فکر کردندی انقد فکر کردندی که ملقب به ایکیوسان گردندی و کچل شدندی!!
اما ...
یک روز که در باغ زیر درختی در حال فکر کردن بودندی... یکهو یک عدد سیب ناخواسته بر سره او فرود امدندی و حلقه ای از گنجشکان بالای سرش تشکیل شدندی. حالش که بجا آمد فکر نمودی که .. ا؟؟؟؟ نکند ما قانون جاذبه را کشف کردیم؟؟؟
اری اری ما کاشف جاذبه بودندی..حال میروم پیش استاد بازگو خواهم نمودندی و حالی چنان از این شوهره سوسک پری که فقط بلد هست بگه بلدم بلدم و قمپز در کنندی ،خواهم گرفتندی...
سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!
یکی بودی و یکی نبودندی و غیر از باری تعالی هیچ کس نبودندی
سال ها گذشتندی و گذشتندی تا این که گل قلی خان پیر و فرتوت گشتندی و هنوز نیز عزب ماندندی
چرا که هنوز در پی سوسک پری خانم بودندی و ایشان مدام در افکار گل قلی خان رژه رفتندی و خرامان خرامان ایشان را مجنون کردندی
و این در حالی بودندی که همان سال های اول بانو با یکی از شاگردان بس خرخون و خرپول میرزا ازدواج کردندی .
پایان
الان ما چکار کنیم؟ادامه بدیم؟نظمش بهم نریزه.
اخه انگار یکم بهم ریخته شد.
گل قلی میرزا به نزد استادش رفتندی و رخصت بیان گرفتندی.استاد چشم دیدنش نداشتندی اما خیالی راحت داشتندی چون دخترکش سوسک پری ازدواج کردندی.
گل قلی بیان حادثه شرح دادندی و عرض بر کشف قانون جاذبه داشتندی.
استاد-خاک بر سر نحیف و ناتوانت
گل قلی-چرا؟
استاد-این قانون را کشف و ثبت و ضبط کردندی این کشورای بیگانندی
گل قلی بی انکه چیزی گوید از اتاق بیرون رفتندی و با 2دیده ی خود بدیدندی که سوسک پری در حال رخت پهن کردندی
در فکری بس عجیب فرو رفتندی که چگونه دل سوسک پری را دوباره بدزدندی.شوهرش بس پولدار اما حتی یک ماشین لباسشویی خشک کن بریا سوسک پری نخریدندی پس او خسیس بودندی و سوسک پری در عذاب.من باید انتی خسیس شومندی
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)