امروز روز خیلی عجیبی بود
صبح فرماندم منو چند کیلومتر دوئوند و تنبیه ام کرد
از تشنگی داشتم تلف میشدم ولی روزه رو نگه داشتم
امروز یکی از بهترین روزای عمرم بود
بالاخره چیزیو که همیشه آرزوشو داشتم و برام یه رویا بود
تقریبا بدست اوردم
موفقیتی که امروز بدست آوردم در حد تصرف کشورهای منطقه برام لذت داشت
یکی دو ساعت پیش مادرم گفت بیا منو تا مسجد همراهی کن
خب تا مسجد رفتیم و برگشتنی گفتم برم عابر بانک
دیدم یکی از دوستان دوران دبیرستان با یه ریش بزی تو صفه
یادم اومد یادم اومد
مهدی رشتی تویی؟
گفت رشتی نه! شمالی و اونم به من گفت درازیچ!!(لقبی که یکی از معلما بهم داده بود! یکی از مربی های لیگ برتر فوتبال تو سال دوم دبیرستان یادمه اسمش درازیچ بود! معلم هم اسم منو گذاشت درازیچ!)
گفتم چه فرقی میکنه پسر!
باهاش روبوسی کردم و گفتم چه میکنی
گفت هیچی!
دیدم یه دختر خانوم کنارشه
گفتم مهتی رشتی این کیه
گفت پانتونمه!
گفتم ها!
گفت پانتون(البته راستش پانتون نبود یه چیزی شبیه پانتون بود! نمیدونم چی)
گفتم بابا پانتون!! حالا پانتون یعنی چی
گفت یعنی شریک!
زدم زیر خنده گفتم بگو زن! پنتونو از کجا آوردی!
گفت نه بابا!! جون به جونت کنن همون علی اکبر دبیرستانی...
بعدش خدافظی کردیم و اومدم طرف خونه
یکی دیگه از دوستان دبیرستانم رو دیدم
آره آره اسمش یاشار بود
بعد سالها دیدمش....
اومدم خونه
عموم یه نسخه بهم داد گفت ببینم میتونی کماندویی اینو بیاری
رفتم داروخونه ی شبانه روزی
واقعا عجیبه
بازم یکی از دوستای دبیرستانمو دیدم
تو دبیرستان انقد سیگار میاورد پادگان اسمشو گذاشته بودم تنباکو!!
تنباکو مسئول نسخه پیچی داروخونه بود!!
یه لباسی پوشیده بود که هرکی ندونه فکر میکنه پروفسور سمیعیه!!
با تنباکو روبوسی کردم
و داروها رو گرفتم
اومدم خونه و دیدم یکی از دوستای قدیمی ام زنگ زده
و من نبودم
بهش زنگ زدم
گفت بدبخت شدم
گفتم ها
گفت....
ازین بابت واقعا ناراحت شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)