روزی گذشت پادشهی از گذرگهی ******** فریاد شوق برسرهر كوی وبام خواستپرسید زان میانه یكی كودك یتیم ******* كاین تابناك چیست كه برتاج پادشاستآن یك جواب داد چه دانیم ما كه چیست ******* پیداست آنقدر كه متاعی گرانبهاستنزدیك رفت پیرزنی كوژ پشت و گفت ******* این اشك دیده من وخون دل شماستمارا به رخت وچوب شبانی فریفته است ******** این گرگ سالهاست كه با گله آشناستآن پارسا كه ده خرد و ملك رهزن است ******* آن پادشا كه مال رعیت خورد گداستبر قطره سرشك یتیمان نظاره كن ******* تا بنگری كه روشنی گوهر از كجاستپروین به كجروان سخن از راستی چه سود ******* كو آنچنان كسی كه نرنجد زحرف راستمنبع:دیوان پروین اعتصامی






پاسخ با نقل قول


علاقه مندی ها (Bookmarks)