برگ وقتی از درخت افتاد که فکر کرد طلاست
برگ وقتی از درخت افتاد که فکر کرد طلاست
برگ وقتی از درخت افتاد که فکر کرد طلاست
برگ وقتی از درخت افتاد که فکر کرد طلاست
سلام یادش بخیر عالییییییییییییییی بود
سلام یادش بخیر عالییییییییییییییی بود
امکان داره عکس هایی بیشتری بزاری
ای رقیه تویی قبله حاجات ما
حرم کوچکت باب مناجات ما
ای گل پرپر باغ حسین
سلام مرسی عزیزم خیلی قشنگ بودن خا له ریزه دوقولوها کارگاه گجت وای نیلز که من عاشق فیلمش بودم.اگه میشه عکس از پسر کوهستان سندبادوایکیوستان وغیره بزار
اگرقادرنیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری
یادش بخیر بچگیا صفایی داشت... وفایی بود...
گاو ما ما مي كرد...
گوسفند بع بع مي كرد...
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي...
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود...
حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد!
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.
او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.
كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند!!!
چون او با پتروس چت مي كرد.
پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود وچت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ
شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.
او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.
پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل
ريزش كرده بود .
ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .
ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .
ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.
قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .
الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي
مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.
او حوصله ي مهمان ندارد.
او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد.او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد
به همين دليل است كه ديگر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.......
الآن داشتم جامدادی بچه گیمو می گشتم یه لوله خالی خودکارپیدا کردم به یادبچگیا به جای خودکاربیک رفتم باهاش حباب بازی کردم
- - - به روز رسانی شده - - -
![]()
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)