به مجنون گفت روزی عیبجویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون بر آشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیده مجنون نشینی
بغیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکوییست
کزو چشمت همی بر زلف و روییست
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خون است
تو لب می بینی و دندان که چون است
کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی ست کز من برده آرام
اگر می بود لیلی بد نمی بود
تر را رد کردل او حد نمی بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)