دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 283

موضوع: صندلی داغ با حضور خانوم diana3

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25843
    Array

    پیش فرض پاسخ : صندلی داغ با حضور خانوم diana3

    سلام
    خسته نباشید
    1-رنگ مورد علاقه ات؟
    2-شما چقدر فمینیسم هستید ؟
    3-فراماسون ها چه جور فرقه ی هستند؟
    4-نظرت در مورد علائم مورد استفاده فراماسون ها چیه؟
    5-نظرت در مورد متن های زیر چیه توضیح بده ؟


    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
    کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
    مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
    سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
    پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
    اما.........گاو دم نداشت!!!!

    ................................................

    مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت . مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید . روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند . هنگامى که آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود . او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمى خرم ، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است . مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم !
    ................................................

    جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ! بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک او احتیاج دارد ! پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد ! جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟! افراد حاضر در مسجد یا دیدن چاقوی خونی همه نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ! پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !

    ................................................




    شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او امید به بخشش داشت .


    ................................................



    امیری به شاهزاده گفت : من عاشق توام . شاهزاده گفت : زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است . امیر برگشت و دید هیچکس نیست . شاهزاده گفت : عاشق نیستی !!! عاشق به غیر نظر نمی کند .

    ................................................
    دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی می ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه می کرد . بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم" . دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت : "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ... "و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت : "نه ... خدا نکنه ... اصلآ کفش نمی خوام" .

    6- در مورد متن زیر از مرحوم استاد قیصر امین پور چیزی که به ذهنت میرسه جلوی هر جمله بنویس

    "آدم‌ها مثل ِ کتاب‌ها هستند"
    بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
    بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک،
    بعضی آدم‌ها ترجمه شده اند،
    بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند،
    و بعضی از آدم‌ها توقیف
    و بعضی از آدم‌ها فتوکپی ِ آدم‌های ِ دیگر اند.
    بعضی از آدم‌ها صفحاتِ رنگی دارند،
    بعضی از آدم‌ها تیتر دارند، فهرست دارند،
    و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:
    حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
    بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
    بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،
    و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.
    بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،
    بعضی از آدم‌ها را می‌شود توی ِ جیب گذاشت!
    بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.
    بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،
    بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.
    بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.
    و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت.




    7- نظرتون در مورد فمینیسم ها چیه؟
    8-دعوا عروس و مادر شوهر سر چیه؟
    9-فکر می کنی چرا دامادها از مادر زن فراریند؟
    10-چه وقتی مرد از زنش فراری میشه ؟ فکر می کنی دلیلش چیه؟
    11-چه وقتی زن از شوهرش دوری میکنه؟
    12-چرا زن و شوهر ها در سال های اول زیاد به مشکل بر می خورند؟
    13-اسم بچه هات رو چه طور انتخاب میکنی؟
    14-در کل دوستداری پسر داشته باشی یا دختر؟

    15-در مورد عکس زیر توضیح بده


  2. 3 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •