بچه ها روی تشک جنگل پخش شده بودند. می خندیدند و می شنیدند که زمین زیر پایشان آه می کشد و ناله می کند. میان درخت ها دویدند و سر خوردند و افتادند و همدیگر را هل دادند. قایم باشک و گرگم به هوا بازی کردند. اما بیشتر از همه با چشم های نیمه باز آن قدر به خورشید زل زدند تا اشک از گونه هایشان سرازیر شد. دستشان را به طرف آن زرد و آبی شگفت انگیز دراز کردند و هوای تازه را توی ریه هایشان کشیدند. بعد به سکوت گوش کردند. سکوتی که آنها را در دریای بی صدایی و بی حرکتی غرق کرده بود. همه چیز را زیر نور آفتاب از اول تماشا کردند. همه چیز را دوبار بو کردند و مثل جانوری وحشی که غارش می گریزد دویدند و چرخیدند و فریاد کشیدند.یک ساعت بی وقفه دویدند.و بعد در میانه دویدنشان یکی از دخترها جیغ کشید.همه ایستادند.دختر دست لرزانش را باز کرده بودو فریاد می زد: «نگاه کنین! نگاه کنین!»بچه ها آرام رفتند که دست دختر را نگاه کنند.وسط گودی کف دستش – بزرگ و شفاف – یک قطره باران بود.دختر به گریه افتاد.همه در سکوت به آسمان نگاه کردند.«وای، وای».چند قطره ی سرد روی بینی، صورت و دهانشان افتاد. خورشید پشت توده ای از مه پنهان شد و باد سردی وزیدن گرفت. بچه ها به طرف خانه ی زیر زمینی راه افتادند. دست هایشان آویزان بود و لبخند داشت از روی لب هایشان می رفت.ناگهان صدای غرش رعد آنها را از جا پراند و مثل برگ های توفان زده متواری کرد. برق، ده مایل آن طرف تر آسمان را روشن کرد. بعد به پنج مایلی رسید، بعد یک مایلی و حالا نیم مایلی. آسمان در چشم به هم زدنی مثل نیمه شب تاریک و سیاه شد. بچه ها چند دقیقه در دهانه ی زیر زمین ماندند تا وقتی که باران شدت گرفت. بعد در را بستند و به صدای مداوم سهمگینش که همه جا را پر کرده بود گوش دادند.- «یعنی هفت سال دیگه باید صبر کنیم؟»- «آره، هفت سال».بعد یکی از دختر ها جیغ کوتاهی کشید:- «مارگوت!»- «مارگوت چی؟»- «هنوز تو کمده».- «مارگوت!»مثل ستون های سنگی بی حرکت به زمین چسبیده بودند. به هم نگاه کردند و فوری نگاهشان را دزدیدند. به بیرون چشم دوختند. به بارانی که هی می بارید و می بارید و می بارید. جرات نمی کردند توی چشم های هم نگاه کنند. صورت هایشان گرفته و رنگ پریده بود. سرشان را پایین انداخته بودند و دست و پای هم را نگاه می کردند.- «مارگوت!»یکی از دخترها گفت:- «خب؟»هیچ کس حرکتی نکرد. دختر زیر لب گفت: «راه بیفتین».صدای باران، سرد و غمگین به گوش می رسید. صدای رعد و برق توی گوش ها می پیچید. نور برق روی صورت هایشان می افتاد و آبی و ترسناکشان می کرد. تا کنار کمد رفتند و همان جا ایستادند. پشت در بسته فقط سکوت بود. در را خیلی آرام باز کردند و گذاشتند مارگوت بیرون بیاید.
منبع: مجله ی داستان همشهری، شماره ی ۴۷، خرداد ماه
علاقه مندی ها (Bookmarks)