حرف هایی بود درباره ی اینکه شاید پدر و مادرش مجبور شوند سال آینده او را به زمین برگردانند. این کار برای مارگوت حیاتی بود؛ هرچند که به قیمت از دست دادن میلیون ها دلار برای خانواده اش تمام می شد، به همه ی این دلیل های کوچک و بزرگ، بچه ها از او متنفر بودند؛ از صورت رنگ پریده ی مثل برفش، از سکوت همراه با انتظارش و از لاغری اش و از هر آینده ای که در انتظارش بود.پسر دوباره هلش داد «گم شو، منتظر چی هستی؟»برای اولین بار مارگوت برگشت و به پسر نگاه کرد. چیزی که انتظارش را می کشید توی چشمانش پیدا بود.پسر داد زد: «این دور و برها وای نایستا، امروز هیچی نمی بینی!»مارگوت لب ورچید، پسرک دوباره فریاد زد: «هیچی! همه اش الکی بود. مگه نه؟» و به سمت بچه های دیگر برگشت: «امروز هیچ اتفاقی می افته؟»بچه ها مات و مبهوت پلک زدندو بعد انگار که فهمیده باشند چه خبر است خندیدند و سرهایشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. «هیچی، هیچی».مارگوت با چشم های درمانده زمزمه کرد: «ولی – ولی امروز وقتشه. دانشمندان پیش بینی کردن، خودشون گفتن، اونا می دونن، خوربد…»پسر گفت: «الکی بود». بعد او را محکم گرفت و گفت: « هی بچه ها! بیاین قبل از اینکه معلم بیاد بندازیمش تو کمد».مارگوت گفت: «نه» و عقب عقب رفت.بچه ها دنبالش کردند. بی اعتنا به اعتراض ها و التماس ها و اشک هایش او را گرفتند و بردند به اتاق داخل تونل و انداختندش توی کمد و در را قفل کردند. بعد همان طور ایستادند و به در که از لگدهای مارگوت می لرزید نگاه کردند. دخترک خودش را محکم به در می کوفت بلکه باز شود. صدای جیغ های خفه اش از توی کمد شنیده می شد. بچه ها لبخند زنان از اتاق بیرون رفتند و از توی تونل رد شدند و برگشتند داخل کلاس. همان موقع بود که معلم از راه رسید و در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت: «همه آماده ان؟»بچه ها جواب دادند: «بله!»- «همه هستن؟»- «بله!»باران حالا از قبل هم آهسته تر می بارید. همه توی دهانه ی در ورودی جمع شدند.باران بند آمد.انگار توی سینما، وسط فیلمی درباره ی یک بهمن، گردباد، توفان یا آتشفشان، اول بلند گوها مشکل پیدا کند؛ صداها به زوزه تبدیل شود و در نهایت، غرش ها و تندرها و انفجارها یکباره جایش را به سکوت بدهد. بعد، کسی فیلم را از توی پروژکتور در بیاورد و به جایش اسلایدی از سواحل یک جزیره ی استوایی بگذارد؛ اسلایدی آرام که تکان نمی خورد و نمی لرزد. جهان ایستاده بود. سکوت آن چنان سنگین، بی کران و باورنکردنی بود که آدم خیال می کرد توی گوش هایش چیزی فرو کرده اند یا به کل کر شده است. بچه ها گوش هایشان را با دست گرفتند. هر کس دور از دیگری ایستاده بود. در عقب رفت و بوی جهان منتظر و ساکت به درون اتاق ریخت.خورشید بیرون آمد.رنگ برنز سوزان بود و خیلی بزرگ؛آسمان اطرافش به رنگ سفال آبی رنگ بود که توی آتش، شعله می کشد. بچه ها انگار که طلسمشان را شکسته باشند فریاد کنان در هوایی که به هوای بهار می مانست می دویدند. جنگل زیر نور آفتاب می شوخت.معلم پشت سرشان فریاد زد: «خیلی دور نرین. می دونین که فقط دو ساعت فرصت دارین. دلتون نمی خواد این بیرون گیر بیفتین». اما بچه ها داشتند می دویدند. صورت هایشان را به سمت آسمان می گرفتند. نور خورشید را مثل یک اتوی داغ روی گونه هایشان احساس می کردند. ژاکت هایشان را درآورده بودند و می گذاشتند خورشید بازوهایشان را بسوزانند.- «از لامپ های خورشیدی بهتره؟ مگه نه؟»- «خیلی؛ خیلی بهتره».بعد دیگر ندویدند. توی جنگل بزرگی که ناهید را پوشانده بود ایستادند؛ جنگلی که هیچ وقت – حتی وقتی داشتی تماشایش می کردی – دست از رشد کردن نمی کشید. مثل لانه ی اختاپوسی که بازوهای دراز پوشیده از برگش را روانه ی آسمان کرده باشد. جنگل سبز نبود. در این سال های بدون آفتاب، رنگ لاستیک و خاکستر شده بود. رنگ سنگ و پنیر سفید و جوهر. رنگ ماه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)