مادر بزرگ و قصه های شبانه اش
"میــنا و پلــنـگ "
روبرو شدن صیاد با مینا بر روی جسد پلنگ
که ناگه چشم صیاد اوفتاده
به مینا آن که سر در غم نهاده
خجل شد پیر صیاد از نگاهش
که مینا می کند نفرین و آهش
تو گویی رستم است سهراب کشته
که آن فرزند راد و پاک کشنه
یکایک رفته اند مینا نشسته
عزادار است و غمگین دل شکسته
کنار نعش او با چشم گریان
تنش رنجور ، روحش شد پریشان
زنان قوم و خویش او رسیدند
چو مینا را در آن احوال دیدند
نشستند و نگه کردند به مینا
همی با آه و افسوس و معما
زنان یک یک نصیحت کرده آغاز
بگفتند راز و رمز عشق را باز
یکی هم از جوانی قصه ای گفت
همه باقی و عمر آدمی مفت
فلک کارش همین هجران و درد است
بهار عاشقان را روی زرد است
زنان گفتند مینا جان بپاخیز
مصیبت گرچه سخت ااست و غم انگیز
زگلبانگی موذن ناله سر داد
زمان ذکر یارب را خبر داد
به ره افتادند و ده رسیدند
سخن ها گفته اند از آنچه دیدند
همه گفتند که شب را پیش ما باش
صبوری پیشه کن یاد خدا باش
ولی او سوی کل چویش روان شد
زپیش چشم یاران او نهان شد
دل مینا چو مرغ پر شکسته
که گویی در قفس تنها نشسته
به ره افتاد با اندوه سنگین
به دل دارد غم فرهاد ، شیرین
به کل چو آمده کل چو غم انگیز
دگر ظرف دلش غم گشته لبریز
دگر کل چو ندارد شور و حالی
چو زندانی که دارد قیل و قالی
دگر مینا شده زندانی او
قفس گشته برای مرغ کوکو
................................................منبع :
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)