مادر بزرگ و قصه های شبانه اش
"میــنا و پلــنـگ "
کشته شدن پلنگ توسط صیّاد
پلنگ آمد کنار ده نشسته
کمی هم مضطرب آزرده خسته
نشسته تا سیاهی از در آید
زمان این فراق او سر آید
جوان صیّاد را داده نشانی
همی رفتند آرام و نهانی
که آن صیّاد بنشست و کمین کرد
چو دید او را و نعشش بر زمین کرد
صدای آن گلوله ناله ها داشت
که مرگ شیون از آلاله ها داشت
صدا در کوه ها صد بار پیچید
تمام صخره ها چون بید لرزید
صدای آن گلوله در شب سرد
صدای نعره غمگین و پر درد
تمام خفتگان را کرده بیدار
چو خون سرخ حلاج است بر دار
أنا الحق عشق آدم بر خدا بود
کلام بایزید آشنا بود
عروسی بهر مینا خود عزا شد
به داغ دیگری او آشنا شد
ولی مینا چو بشنید آن صدا را
صدای نعره آن مبتلا را
پرید از جا و رو سوی صدا شد
تمام قصّه هایش برملا شد
چو فریادی برآورد و دوان شد
که آه ناله اش بر آسمان شد
ز آهش آسمان هم تیره تر شد
رخ مهتاب هم افسرده تر شد
هوا سرد و زمین سرد و زمان سرد
چو پاییزی رخ مینا شده زرد
رسیده پیش یار نازنینش
ز خون نقشی نشسته بر زمینش
چو یار خفته در خون را چسان دید
صدای شیونش در افلاک پیچید
به سر می زد گهی هم خاک می ریخت
که اشک از گونه درّ پاک می ریخت
که مه بر خود نقاب تیرگی زد
جوان را طعنه شرمندگی زد
دو چشمان پلنگ در آخرین بار
نمایان شد ز بوی گرم آن یار
نگه کرد و به آهی دم فرو بست
به خیل عاشقان زنده پیوست
پلنگ جان را نثار یار خود کرد
رخ گلگون او یکباره شد زرد
به روی برف خون سرخ، رنگین
زمین را چون شقایق داده تزئین
که گویی مهر ختم عاشقی بود
الا صیّاد تو را چه حاصل و سود
زمین از خون عاشق شعله ور شد
تمام انس و جن را دیده تر شد
ولی صیّاد پیر آزموده
بریده طاقتش از آنچه دیده
اگر مسرور از بهر این شکار است
ولی در پیش مینا شرمسار است
جوان از دل برآورد شور فریاد
که مینا بعد از این با او کند یاد
شود دلدار و یار نازنینش
شود معشوقه ماه و زمینش
رقیب زورمندش از میان رفت
خیالش آنکه بی نام و نشان رفت
شب از این وحشت آنجا تیره تر شد
همی عشاق را خون در چگر شد
شب پایان عشق و عاشقی بود
قیامت گوییا بر زندگی بود
ولی مینا چو یارش را چنان دید
بهار زندگانی را خزان دید
تو گویی تیر بر قلب خودش خورد
بظاهر زنده و از دل دگر مُرد
ز دل فریاد زد ای داد و بیداد
الهی بشکند آن دست صیّاد
چرا یار مرا از من جدا کرد
چرا اینگونه با عشقم جفا کرد
صدای ناله مینا چه ها کرد
چو طبلی در میان ده صدا کرد
تمام ده در آن شب بود لرزان
ولی مینا غمین و زار و نالان
که شب را پیش نعش دلبرش بود
گرفته زانوی غم در برش بود
سر شب تا سحر دو دیده تر داشت
غم مرگ پلنگ را در نظر داشت
سپیده سر زده وقت نماز است
مؤذن گوییا در خواب ناز است
خروس ده به سختی قوقولی گفت
نه بیداری که مرگ عاشقی گفت
دگر اسرار مینا خود عیان شد
همان شب قامت مینا کمان شد
ز بس گریان ز اشکش جوی خون شد
زمین از اشک و خون آلاله گون شد
نشست مینا و بس هم گریه ها کرد
برای روح معشوقش دعا کرد
نمی داند چه سازد چاره اش را
چه مرحم بر دل بیچاره اش را
ندارد همدمی بهر غم و درد
به جنگل چون شود با این دل سرد
رسیدند یک به یک بینند که صیّاد
پلنگ را چون زده، ده گشته آزاد
یکی گفتا که احسنت پیر صیّاد
عجب دستی، تفنگی آفرین باد
همه در شور و مینا گشته غمگین
که از خون پلنگ برف است رنگین
شده صیّاد خوش از شاهکارش
ولی مینا به دل نالان یارش
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
شاعــــــر :
فرهود جلالی کندلوسی
................................................منبع :
............................................منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنههای البرز
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)